تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

ما در جامعه ی پیچیده ای زندگی میکنیم. گاهی به شدت به گذشته مان میچسبیم و گاه شدیدن از آن می گریزیم. گاه خودمان را با گذشته بازسازی میکنیم و گاه همه چیز را، حتا چیزهایی را که زیاد هستند، از فرط زیاد بودن به فراموشی میسپاریم.

 لذتی که حرفش بود/ پیمان هوشمندزاده

۱۳ آذر ۹۶ ، ۱۱:۵۷
.

هرچه فکر میکن نمیتوانم یک تعریف کامل یا حتا ناقص از طبیعی بودن جور کنم. غیرطبیعی را درک میکنم، میفهمم، ولی با طبیعی بودن کنار نمی‌آیم یا شاید برعکس زیادی کنار می‌آیم. گاهی معنی اش نزدیک به کلمه‌ی معمولی میشود و گاهی نزدیک به واقعی و یا بدیهی یا بدیهی و جاهایی معنی خودِخود میدهد. و گاهی هر چهار واژه را در خود جمع میکند. شاید وقتی بهمن جلالی میگفت عکاس نباید در عکس باشد منظورش همین بود، طبیعی بودن.

 لذتی که حرفش بود/ پیمان هوشمندزاده

۱۳ آذر ۹۶ ، ۱۱:۵۴
.

صبح پنجشنبه زیادترین حقوق زندگی‌ام را، تا به امروز، گرفتم. حقوقی که برایش از هشت صبح تا شش بعدازظهر یک هفته به صورت مستمر کار کرده بودم. کاری که تیمی بود و همه‌ی همه‌اش با عشق و علاقه صورت گرفته بود. که روز آخر کاری پسر و دختر بغض کرده بودیم و هی توی گروه تلگرامی‌مان نوشته بودیم: "چقدر غروب جمعه‌ست امروز."
صبح پنجشنبه زیادترین حقوق زندگی‌ام را گرفتم و مثل بچه‌ای که ساعت نویی خریده باشد و دائم به ساعتش نگاه می‌کند، دائم به پیامک واریزی بانک نگاه می‌کنم.

۶ نظر ۱۱ آذر ۹۶ ، ۱۱:۳۰
.

حالا یکم تب روز ۲۵ نوامبر خوابیده، خواستم بگم: کامان، یکم آروم‌تر. دیگه الان با حضور رسانه‌های مختلف یکم خشونت‌های مردسالارانه کمتر شده و‌ متاسفانه همین گرفتن انگشت اتهام‌مون به سمت مردا، باعث شده از بزرگترین معضل خشونت علیه زنان، که خود زن‌ها هستند چشم‌پوشی کنیم.
بیاین قبول کنیم قدرت تحقیر و ‌تخریبی که زن‌ها دارند خیلی بیشتره. خود زن‌ها هستند که باعث تحقیر هم‌جنسای خودشون می‌شند.
یکم وقت بذارید و این مقاله‌ رو بخونید... بخونیدا...

۰۶ آذر ۹۶ ، ۱۱:۵۶
.

انگار سال‌هاست سوار اتوبوس‌های شهری نشده‌ام. اتوبوس‌هایی که ایستگاه اول سوار شوی و ایستگار آخر پیاده. میان هجوم‌آدم‌ها جایی نزدیک پنجره پیدا کنی و فاتحانه بنشینی و صورتت را به پنجره‌ی سرد بچسبانی و هندزفری در گوشت بچپانی و رضا‌براهنی گوش ‌کنی. انگار هزار سال است سوار اتوبوس‌های شهری ‌نشده‌ام. میان هجوم‌ جمعیت فاتحانه جایی در کنجی، کنار پنجره‌ای پیدا کرده‌ام. صورتم ‌را چسبانده‌ام به سردی شیشه، چشمم را دوخته‌ام به تاریکی شب و‌ براهنی در گوشم می‌خواند:

 نیامد. شتاب کردم که آفتاب بیاید، نیامد. دویدم از پی دیوانه‌ای که گیسوان بلوطش را به سحر گرم‌ مرمر لمبرهایش می‌ریخت که آفتاب بیاید نیامد.

 به‌ روی کاغذ و دیوار و سنگ و خاک‌ نوشتم که تا نوشته بخواند که آفتاب بیاید، نیامد...‌

چو گرگ زوزه کشیدم، چو پوزه در شکمِ روزگارِ خویش دویدم

شبانه روز دریدم، دریدم

که آفتاب بیاید

نیامد

چه عهدِ شومِ غریبی! زمانه صاحبِ سگ؛ من سگش

چو راندم از درِ خانه ز پشت بامِ وفاداری درون خانه پریدم که آفتاب بیاید

نیامد

کشیده‌ها به رُخانم زدم به خلوتِ پستو

چو آمدم به خیابان

دو گونه را چُنان گدازه‌ی پولاد سوی خلق گرفتم که آفتاب بیاید

نیامد

اگرچه هق هقم از خواب، خوابِ تلخ برآشفت خوابِ خسته و شیرین بچه‌های جهان را

ولی گریستن نتوانستم

نه پیشِ دوست نه در حضور غریبه نه کنجِ خلوتِ خود گریستن نتوانستم

که آفتاب بیاید

نیامد....


پ.ن: گریستن نتوانستم.

پ.ن۲: نیامد...


۳ نظر ۲۷ آبان ۹۶ ، ۱۸:۲۹
.

یکی از کتاب‌های "آنا گاوالدا" را می‌خوانم. در جایی از کتاب دختر قصه با خودش به این نتیجه می‌رسد که کسی را دوست دارد. حسش را این‌گونه توصیف می‌کند: "به این باور رسیدم. و این باور به طرز دل پذیری استخوان کتفم را گرم میکرد."
بیش از ده بار این جمله را برای خودم تکرار کردم و استخوان کتفم را گرفتم...
راستی آخرین باری که استخوان کتف‌مان گرم شد، کِی بود؟

۱۴ آبان ۹۶ ، ۱۵:۱۴
.

به من گفت از تو خواهشی دارم. فقط یک خواهش.میخواهم بویت کنم. چون من جواب ندادم، اعتراف کرد که در همهٔ این سال ها دوست داشته بوی مرا حس کند، هوای مرا نفس بکشد. با زحمت دستهایم را ته جیب پالتویم نگه داشتم چون در غیر این صورت ...

رفت پشت من، روی موهای من خم شد. همانطور پشت من ماند. حالم خیلی بد بود، خیلی . بعد با بینی موهایم را بو کشید، اطراف سرم را، گردنم را، با خیال راحت این کار را می کرد. نفس می کشید و نگه می داشت. دست های او هم در پشتش بود. بعد کراواتم را شل کرد و دو دکمهٔ بالای پیراهن را باز کرد و با بینی سردش نفس کشید، نفس کشید، حالم خیلی بد بود، خیلی.

تکان خوردم، خواستم برگردم. بلند شد، کف دست هایش را روی شانه هایم گذاشت. گفت میرود. گفت: «لطفاً تکان نخور و برنگرد».

- التماس می کنم. التماس می کنم.

تکان نخوردم. به هرحال دلم هم نمی خواست برگردم چون نمی خواستم مرا با چشمهای از اشکا پف کرده و چانهٔ لرزان ببیند. مدت زیادی صبر کردم، بعد به سوی اتومبیلم رفتم.

دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد/آنا گاوالدا/ترجمه الهام دارچینیان

۱۴ آبان ۹۶ ، ۱۵:۱۲
.

به‌زودی بیست ساله میشود. سن امیدوار کننده‌ای که آدمی هنوز باور دارد همه چیز امکان پذیر است. سن احتمالات و توهمات بسیار. و نیز سن ضربه دیدن‌ها و شکستن‌ها.

دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد/آنا گاوالدا/ترجمه الهام دارچینیان

۱۴ آبان ۹۶ ، ۱۵:۰۳
.

جایی که در آن هستیم اهمیتی ندارد، مهم این است در چه حالت روحی قرار داریم.

دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد/آنا گاوالدا/ترجمه الهام دارچینیان

۱۴ آبان ۹۶ ، ۱۵:۰۱
.

در چنین آشفته بازاری صادقانه باید گفت پیدا کردن یک شوهر خوب، به ماموریتی ناممکن می ماند.

دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد/آنا گاوالدا/ترجمه الهام دارچینیان

۱۴ آبان ۹۶ ، ۱۵:۰۰
.