گفت از دستهایت عکس گرفتم چون تنها چیز در وجود توست که تجزیه نشده، صادق است.
دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد/آنا گاوالدا/ترجمه الهام دارچینیان
گفت از دستهایت عکس گرفتم چون تنها چیز در وجود توست که تجزیه نشده، صادق است.
دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد/آنا گاوالدا/ترجمه الهام دارچینیان
وقتی تو را نگاه میکنم، حالم بد میشود. گویی مقابل ده هزار آدم هستم. لطفا تمامش کن و مرا در آغوش بگیر.
دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد/آنا گاوالدا/ترجمه الهام دارچینیان
دلم مانند یک زنبیل بزرگ خالی ست. زنبیل بی اندازه جادار است، میتوان بازاری درونش جا داد، با این همه درونش خالی خالی است...
دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد/آنا گاوالدا/ترجمه الهام دارچینیان
مانند بچه ها گریه میکنم. دلم میخواهد هرجایی باشم جز اینجا، از خودم میپرسم چطور به خانه برگردم. ستاره ها را نگاه میکنم. یک ستاره هم در آسمان نیست. به ناگاه شدیدتر گریه میکنم.
دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد/آنا گاوالدا/ترجمه الهام دارچینیان
زنها احمقند، زنهایی که بچه میخواهند.آنها احمقاند.
همین که میفهمند حاملهاند، بیدرنگ دریچهها را به تمامی میگشایند، دریچههای عشق، عشق، عشق.
و دیگر آنها را نمیبندند.
دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد/آنا گاوالدا/ترجمه الهام دارچینیان
تی تی عزیز!
همیشه برایم سوال بوده ترک شدن دردناک تر است یا ترک کردن؟
ترک که میشوی دلت ترک برمیدارد و ترک که میکنی به مغز استخوانت رسیده که میگذاری و میگذری.
در تقلای آدمی بودن چقدر همه مان ترک میشویم و به ازایش ترک میکنیم.
گفته بودم اولین باری که یکی از دندان هایم افتاد، در دستم گرفتمش و برای فقدانش گریه کردم؟!
من بعدش دندان هایم دانه دانه افتادند و دانه دانه جایشان سبز شد. اما من هنوز به قصه ی خلاءها و پرشدن ها عادت نکردم.
تی تی! کاش به جای شنا و سوارکاری و تیراندازی، تاکید شده بود دل بستن و دل کندن را یادمان دهند.
دلم گرفته تی تی؛ از عضوی که عصب ندارد اما عصب کش است!
بعد از یک هفته برگشتم.
پاسپورتم گم نشد.
کسی در خیابان با چاقو شکمم را نشکافت و پول هایم را نبرد.
دامن عفت به باد ندادم.
چون یک دختر تنها در غربت بودم کسی به من تجاوز نکرد.
چند بار در خیابان از بس غرق در خودم بودم نزدیک بود تصادف کنم و بمیرم.
گداهای شهر با من عربی حرف میزدند و زمانیکه ردشان میکردم میفهمیدند ایرانی هستم!
دختر مراکشی هاستل مرا یاد شخصیت منفعل کتاب "دلبرکان غمگین من" می انداخت.
یکبار ساعت یک شب، وسط خیابان توی دلم زدم زیر گریه.
یکبار در میدان اصلی شهر دلم خواست کسی را ببوسم.
سه بار چترمان از شدت باران پاره شد.
هر روز، هر ساعت و هر دقیقه به کوچکی دنیا، به گم شدنمان در دنیا فکر میکردم.
پاهایم از شدت راه تاول زده اند و یک شب از حدت دردش کپسول خوردم.
و و و و...
اوایل بیست و پنج سالگی ام، نقطه عطفی از زندگی ام بود که سال ها و سال ها و سال ها با لبخند برای وقوعش و با اشک برای اتمام آن لحظه های بکرش از آن یاد میکنم.
راز من در بیست و نه مهر شروع شد.
به من دخیل ببندید که من یکی از رویاهای درونی ام محقق شد!!!
یک سال است خرد خرد، پولهایم که بهصورت حق التحریر، عیدی، مسابقه و... گرفتهام را جمع کردمام تا همچین روزی را ببینم. اینکه وقتش برسد و اتفاقی بیفتد که خودم با همین پول بلیط هواپیما بخرم، هتل رزو کنم و کوله بیندازم و بروم شهری که سالهاست دلم خواسته ببینم را ببینم! حالا به گمانم وقتش رسیده. بلیط خریدهام، هتل رزو کردهام و با دوستی کولههایمان را جمع کردهایم تا برویم لابهلای آدمهایی که از جنس ما نیستد قدم بزنیم و هوای جایی جز این مرز و بوم را نفس بکشیم و ببینم: آسمان آیا هرکجا همین رنگ است؟
موقعی که دانشگاه تهران قبول شدم، میان خیل عظیم تبریکات و شادباشها یکی از اعضای فامیل رو کرد به من و گفت: «حالا مگه شهر خودمون دانشگاه نداشت که تو رفتی تهران!؟» لبخند روی لبم ماند و شادی درونم دلم ماسید! بعد متوجه شدم که قصد آن فرد از حرفی که زده بود، حسادت یا حتی اذیت کردن من نبوده. تنها میخواست بگوید دانشجوی شهر دیگر شدن، دردسر دارد و بهتر بود برای آسایش و راحتی خودم هم که شده شهر دیگری را برای تحصیل انتخاب نمیکردم. مطمئنا برای همهی ما این تجربه پیش آمده که با سوالات متعدد یا نگرانیهای نابهجایی از طرف یکسری افراد، روبهرو شده باشیم که در بعضی موارد فرد مقابلمان واقعا منظور بد و آزاردهندهای ندارد و شاید به رفتار پرسشگرش عادت کرده باشد.
ادامه
+ چرا آدمای خوب، آدمای بدی رو واسهی رابطهشون انتخاب میکنند؟
_ ما عشقی رو که فکر میکنیم لایقش هستیم، میپذیریم.
+ میتونیم بهشون بفهمونیم که بدونند لایق عشق بهتری هستند؟
_ میتونیم سعی کنیم تو این مورد.