یک روز، آخر کلاس نشسته بودم و یواشکی، بدون اینکه معلم مرا ببیند کتاب میخواندم و آجیل میخوردم. بین آن همه لذت دور زدن کلاس و خواندن کتاب و خوردن آجیل یک بادام تلخ خوردم. از جا پریدم و با دهان تلخی که رو به تندی رفته بود از معلم خواهش میکردم اجازه دهد بروم و آب بخورم.
این روزها همان مزه بادام تلخ است تیتی. از اریبهشت تا همین امروز دهانم تلخ شده و بیتاب به کسی التماس میکنم بگذارد آب بخورم و کسی نمیگذارد. شاید چون آن بیرون آبی نیست.