شاید براتون جالب باشه که بدونید ترسهای مرضی و فوبیا به چه مدل ترسهایی گفته میشه:)
و رایجترین فوبیاها چیا هستند و از همه مهمتر چجوری درمان میشند. کافیه روی این لینک کلیک کنید و بخونیدش:)
شاید براتون جالب باشه که بدونید ترسهای مرضی و فوبیا به چه مدل ترسهایی گفته میشه:)
و رایجترین فوبیاها چیا هستند و از همه مهمتر چجوری درمان میشند. کافیه روی این لینک کلیک کنید و بخونیدش:)
ریتم معمولی و موضوع تکراری. تنها پوئن مثبت این فیلم آهنگایی بود که توش خونده میشد!!!
در مورد تنهایی های انتخابی مان نوشته ام:)
بخوانید و نظرتان را همانجا بگذارید
دلم میخواست جدی با خودم خلوت کنم! تنهایی کوباندم و رفتم نشر هنوز بعدشم از آنجا هلک هلک راه افتادم به سمت ورتا! قانونی را کشف کردم و باخودم عهد پیروی از آن را بستم: پاگیر اتفاقات نباشم. برخی اتفاقات را هرچه پیگیرشان باشی بیشتر از تو فاصله میگیرند و هرچه رهایشان کنی بیشتر به تو نزدیک میشوند. مثلا چندبار دیگر باید به مهر ویزای فلان جا فکر کنم و دعوت نامه ام نیاید و ویزا صادر نشود و پاسپورتم خشک و سفید باشد!...از امروز همه چیز را رها کردم.اولین صفحه ی کتابی که خریدم هم نوشتم.نوشتم: رها کن تا بیشتر به سمتت بیاید!نشخوار فکری درباره ی موضوعی تو را بیشتر از آن دور میکند!قسم خوردم و حتی امضا هم کردم!
چارده اردی بهشت نود و شش
جمعه تولد دعوت بودم. میگویم "بودم" چون دیگه قرار نیست بروم. نشستم به فکر کردن که باید کمی اطرافم را خلوت کنم و اولین چیزی که به ذهنم رسید، تولد جمعه شب بود. از گروه تلگرامی که تمام برنامهها در آن هماهنگ میشد، لفت دادم. پولی که برای هدیه بود را واریز نکردم و در ذهنم برنامهی جمعهام را خالی کردم. کمکم دستم باز شد برای لفت از گروههایی که واقعیت و ماهیتش را نمیدانستم. نمیدانستم اسم شلوغیهای اطرافم را دوستی بگذارم یا آشنایی. که واقعیتش نه دوست بودند و نه آشنا. شبها قبل خواب به تمام دوستیها و روابطم فکر میکنم. انگار در تمام این سالها یک کیسه دستم گرفتهبودم و به جمعآوری دوستیها پرداختهبودم. حالا از وزن زیاد کیسه خسته شدهام و هرچه بر آن میکوبم صدایی که برازندهی وزن سنگینش باشد، نمیشنوم. شانههایم درد گرفته. کیسه را انداختهام گوشهای و هرازگاهی چیزی از آن را، به بیرون پرت میکنم. چیزی که تا دیروز از آن غافل بودم، کیفیت دوستیها بود. انگار هرچه کیسه پرتر بود، من خوشحالتر بودم. اما واقعیت این بود که هرچه کیسه سنگینتر میشد، من خستهتر میشدم.
نشستهام گوشهای و هرازگاهی دستمالی برمیدارم و شروع میکنم به گردگیری کردن زندگی و روابطم. به زندگی این مدلیام عادت کردهام و دوستش دارم. اینکه شبها هروقتی بخواهم، میخوابم و روزها هرموقع دلم خواست بیدار میشوم. اینکه ظهرها ناهار نخورم و شبها لقمهای بگیرم و روی تخت بخورم. زندگی تنهایی هر ضرری داشته باشد، مهمترین حسنش این است که ناگهان در میانهی یک روز و یا در پایان یک شب، وقتی در آینه دندانهایت را مسواک میزنی و یا زیر دوش صورتت را میشوری، به این فکر میافتی که باید گاهی درخت زندگیات را تکان دهی. باید کیسههای پر شده از خالیات را سبک کنی. باید غربال کنی... و دلی که آرام نمیگیرد را خودت، تنها خودت میتوانی در آغوشش بگیری...
یه حدیث قدسی هست که خداوند توش میفرماید که: اگر در قلب بنده، من بر مشغولیتش غالب باشم، به نجوای با خودم متمایلش میکنم و عاشقش میشوم و عاشقم می شود.اگر خواست مرا فراموش کند، من خود بین او و فراموشی اش فاصله می شوم و نمیگذارم فراموشم کند...
پ.ن:بخاطر خوبی و لطافت خودت نگذار فراموشت کنم...جای خالی کمبودهایم را تو پر کن...
دیشب لینک پیام ناشناس را در کانالم گذاشتم و خواستم از" قویترین مُسکِنی که وقتهای پریشانی به سراغش میروند "برایم بنویسند...در بین همه ی پیامها یکی شان خیلی حس خوبی داشت.با اینکه کمی لطفش غلو شده بود اما دلم را به حال خوشش گره زد و باعث شد از ته دلم نفس عمیق بکشم، لبخند بزنم و یک آخیش بگویم...
#پیام_ناشناس
سلام! وقتی 15 سالم بود اومدم بلاگفا و برات نوشتم که وای تو خیلی خوبی و خوب مینویسی و با همه فرق داری و و و...میدونی عطیه میرزا امیری آرزوم بود دوستت بشم اما هیچوقت نشدم، فک میکردم اگه برات روزه ی سکوت بشکنم و هرچند وقت یه بار بیام برات بگم که اهاااای من خواننده ی ناشناستم نمیای باهام دوست شی؟ آهای حداقل منو دوست داشته باش؟ خب حداقل به دوستای خفن نویسندت بگو منو بشناسن!!!هر بار با فکر کردن به اینکه اینجوری دوستت میشم و منم جزئی از شماها میشم اومدم بهت ابراز احساسات کردم شونزده سالم که شد تو اینستا میمردم برات تمام دوستات رو حفظ شدم تمام نوشته هات رو حفظ شدم دوتا نینوچکا ها که یکیشونم اتفاقا عین من اهوازیه! وای چه ذوقی کردم وقتی دیدم ما اهوازی ها هم میتونیم خاص باشیم! چه ذوقی کردم وقتی دیدم همه ی دخترای اهواز پشت ماتیک قایم نشدن!!زیتا رو که دیدم فهمیدم عه حتی منی که پشت ماتیک قایم میشم هم میتونم بنویسم و خاص بشم! منم میتونم درون قشنگ بشم عین شماها! نیکولای ابی، خرمالوی سیاه، وای عکس های شیوا من با شما ها بزرگ شدم، من شدم یه دختر 16_17 ساله که با همه ی هفده ساله های دنیا فرق داشت با همه ی دوستاش فرق داشت چون شبیه شماها شده بود بدون اینکه حتی یک لحظه داشته باشتون! عطیه، عطیه میرزا امیری، که آرزوی اینو داشتی که بری شهر بازی پشمک بگیری بخوری عطیه ای که مامانت به بهانه ی شیرینی یزدی برات پشمک نخرید عطیه ی اعتکاف رفته ای که سال بعدش بخاطر اون سه روز خواستی تمام این سه روز رو اشک بریزی عطیه ی کیش رفته عطیه ی مریض شده توی مشهد عطیه ی تهرانی شده عطیه ی غر غروی امروز، عطیه تو منو نویسنده کردی :)تمام دوستات به کنار تمام عکساتون به کنار اما اینو بدون من به تقلید از قلم تو شدم نویسنده! چند ماه دیگه هیژده سالم میشه قانونی میشم و این چند ماه هی میشنوم که بهم میگن توروخدا کتاب بنویس :)عطیه میفهمی!!!! از من میخوان کتاب بنویسم! تو منو به اینجا رسوندی اگه تو نبودی من هیچوقت برا استاد فیزیکم وقتی که دلشو غم برداشته فریدون مشیری نمیخوندم اگه تو نبودی استاد محبوبم عاشق روحیه لطیفم نمیشد، اگه تو نبودی من این همه شعر و شاعر رو از کجا بلد بودم؟ تو منو به دنیای ادبیات متولد کردی تو ممنون که این همه قشنگی بهم یاد دادی فهمیدی؟ وقتی ناراحتم مینویسم! نیرویی که تو به من ذره ذره یادش دادی، نوشتن!
حالا صد بار دیگه هم منو یادت بره مشکلی نیست چون من دیگه هیچوقت خودمو بهت معرفی نمیکنم مگر اینکه یه روزی وسط تهران یا اصفهان ببینمت و حمله کنم به سمتت (اشک)