اپیزود یکی مانده به آخر
جمعه تولد دعوت بودم. میگویم "بودم" چون دیگه قرار نیست بروم. نشستم به فکر کردن که باید کمی اطرافم را خلوت کنم و اولین چیزی که به ذهنم رسید، تولد جمعه شب بود. از گروه تلگرامی که تمام برنامهها در آن هماهنگ میشد، لفت دادم. پولی که برای هدیه بود را واریز نکردم و در ذهنم برنامهی جمعهام را خالی کردم. کمکم دستم باز شد برای لفت از گروههایی که واقعیت و ماهیتش را نمیدانستم. نمیدانستم اسم شلوغیهای اطرافم را دوستی بگذارم یا آشنایی. که واقعیتش نه دوست بودند و نه آشنا. شبها قبل خواب به تمام دوستیها و روابطم فکر میکنم. انگار در تمام این سالها یک کیسه دستم گرفتهبودم و به جمعآوری دوستیها پرداختهبودم. حالا از وزن زیاد کیسه خسته شدهام و هرچه بر آن میکوبم صدایی که برازندهی وزن سنگینش باشد، نمیشنوم. شانههایم درد گرفته. کیسه را انداختهام گوشهای و هرازگاهی چیزی از آن را، به بیرون پرت میکنم. چیزی که تا دیروز از آن غافل بودم، کیفیت دوستیها بود. انگار هرچه کیسه پرتر بود، من خوشحالتر بودم. اما واقعیت این بود که هرچه کیسه سنگینتر میشد، من خستهتر میشدم.
نشستهام گوشهای و هرازگاهی دستمالی برمیدارم و شروع میکنم به گردگیری کردن زندگی و روابطم. به زندگی این مدلیام عادت کردهام و دوستش دارم. اینکه شبها هروقتی بخواهم، میخوابم و روزها هرموقع دلم خواست بیدار میشوم. اینکه ظهرها ناهار نخورم و شبها لقمهای بگیرم و روی تخت بخورم. زندگی تنهایی هر ضرری داشته باشد، مهمترین حسنش این است که ناگهان در میانهی یک روز و یا در پایان یک شب، وقتی در آینه دندانهایت را مسواک میزنی و یا زیر دوش صورتت را میشوری، به این فکر میافتی که باید گاهی درخت زندگیات را تکان دهی. باید کیسههای پر شده از خالیات را سبک کنی. باید غربال کنی... و دلی که آرام نمیگیرد را خودت، تنها خودت میتوانی در آغوشش بگیری...
شاید کمیتشون از کیفیتشون پیشی گرفته که اینجوری شدی؟ آره؟ :))