پنجشنبه/ اتاق/ کنار بخاری
فردای روزی که دلت شکسته، وقتی از خواب بیدار میشوی میبینی همه چیز هنوز سر جایش است. تو هنوز توان خوابیدن داری، میتوانی بیدار شوی، پاهایت روی زمین حرکت داده میشوند، صورتت گرچه خشک از گریه اما هنوز همان است که روز قبل بوده. شیر توی یخچال است، خرما روی میز و لیوانها هنوز لب پر نشدهاند. خانوادهات را داری، دوستان نزدیکت را، شاید شغلت را و ممکن است پولی ته حسابت. همه چیز شبیه دیروز است اما یک چیزی سر جایش نیست. برای همین است که شروع به گشتن میکنی و ناخودآگاه، بدون اینکه بخواهی یا تقلایی کنی حس میکنی در جایی که نمیدانی کجاست، چیزی که نمیدانی چیست، کم است. بیقراری بعد از دلشکستگی شاید ناشی از همین باشد. این که در ظاهر همه چیز شبیه به قبل است اما درونت چیزی تغییر کرده. پوستهی ظاهری مثل همیشه محکم و سخت است اما پوسته درونی جیرینگ جیرینگ صدا میدهد. انگار کسی درون تو مُرده. انگار چیزی در تو نیست. انگار تو آدم دیروز نیستی و قرار است برای همیشه یاد بگیری از هرکسی هرکاری بعید نیست. ولی یاد نمیگیری و روزهای بعد و بعدتر حتی یادت نمیآید چیزها، شبیه آن روز قبل از دلشکستگی تو نیستند.
چقدر خوب بود این متن!
با همۀ وجودم تجربهش کردم تا حالا :(
یه سوال: اون جمله نباید باشه «از هیچکس هیچ کاری بعید نیست»؟