تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

نگاه‌های آشنا

يكشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۹، ۰۴:۵۰ ب.ظ

دیروز وقتی از در تحریریه بیرون آمدم، هوا تاریک شده بود و صدای اذان از آن دورترها خودش را از پنجره بیرون پرت کرده بود بیرون. صدای اذان مغرب یادم انداخت که نماز ظهرم را نخوانده‌ام. چند ثانیه متوقف شدم همان جایی که ایستاده بودم و به این فکر کردم چرا؟ سوالی که بدون هیچ پسوند و پیشوندی این روزها از خودم می‌پرسم. چرا؟ چرا باید فراموش کنم؟ این سوال را تنها تا وقتی که پا به خیابان گذاشتم از خودم پرسیدم. از خیابان تا مسیری که اکثر روزها آن را پیاده می‌روم از خودم می‌پرسیدم چرا نمی‌شود؟ هزار جواب برای خودم ردیف کردم. هزاربار در ذهنم دعوا شد. هزار مدل در دلم گریه کردم تا اینکه صدای جیغی فکرم را انداخت روی زمین. زن از ماشین پیاده شده بود و بی‌وقفه جیغ می‌کشید. نمی‌توانستم بفهمم که جیغش ناشی از چیست؟ جیغِ فقدان است؟ جیغ خشم است؟ جیغ اعتراض است؟ جیغ توضیح است؟ به‌هرحال جیغ‌ها هم برای خودشان نام و نشانی دارند. جیغ زن هیچ نام و نشانی نداشت. چادرش از سرش افتاده بود. موهای حنایی‌اش با گره کوری از روسری بیرون زده بودند، تنش را روی آسفالت‌های پیاده‌رو انداخته بود و لابه‌لای شیونش چیزهایی می‌گفت که نمی‌فهمیدم. در این میان گریه پسر بچه‌‌ای که تا آن موقع لابه‌لای دست و پای زن قایم شده بود، توجهم را به سمت خودش برد. پسر بچه 5 ساله اما گریه‌اش نه از روی خشم بود و نه نیاز. تنها استیصال بود و بس. گریه می‌کرد و مادرش را با دستان کوچک و قلب کوچکترش که لابه‌لای گریه‌هایش هویدا بود، به داخل ماشین هدایت می‌کرد. مادر زورش زیاد بود. زور دستان و فریادش. با فریاد خودش به فریاد بچه سیلی می‌زد که از یک جایی به بعد بچه ساکت شد. نگاهش را انداخت به من که نگاهش می‌کردم. قفل شدیم به هم. شاید چون  هردو نگاه آشنایی بهم داشتیم. نگاهی از سر استیصال.

 

پ.ن: همان عصری که نشدن دوباره خودش را به من نشان داده بود.

۹۹/۰۷/۱۳