تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

برای یک رویا

شنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۹، ۰۴:۵۵ ب.ظ

وقتی خوابم نمی‌برد، رویا می‌بافم. در بچگی این را مادرم یادم داد. اینکه چشمم را روی هم فشار دهم و آن چیزی که دلم می‌خواهد را تصور کنم. کنار در سالن خوابیده بودم. باد از توری عبور می‌کرد و لابه‌لای موهایم، در آستین لباسم و روی گردن و گلویم می‌خورد. چشمم را روی هم فشار داده بود و دلم می‌خواست با وجود اینکه خوابم می‌آید، رویا هم ببافم. باد همان باد بود. بادی که می‌خواست نوید پاییز را بدهد. من را سوار ماشینش کرده بود و می‌خواست به فلان جایی برود که من نمی‌دانستم کجاست. میانه‌ی راه گفته بود که باید به خانه برود و فلان چیزی که من نمی‌دانستم چیست را از خانه بردارد. به خانه رسیده بود و گفته بود زود برمی‌گردد. هنوز از او خجالت می‌کشم. وقتی با او هستم سعی می‌کنم مودب باشم. در مواقعی که خجالتی هستم خودم را سفت می‌گیرم. آنقدر سفت که دلم درد می‌گیرد. دستانم را مشت می‌کنم و مواظبم زیاد حرکت نکنم. توی دلم دائم روسری‌ام را به مقدساتش قسم می‌دهم که صاف بایستد و دائم نگرانم که عرق نکنم. صورتم و بدنم. حالا که او رفته تا فلان چیز را از خانه‌اش بردارد و من پایین ساختمان، در ماشین تنها هستم، کمی خودم را شل می‌گیرم. روی صندلی‌ام جابه‌جا می‌شوم. سرم را بالاتر می‌گیرم تا بتوانم خودم را در آینه ماشین ببینم. بد نیستم. خوب به نظر می‌رسم. اما نه خوب‌تر از آن وقت‌هایی که از خواب بیدار شده‌ام و شب قبلش حمام بوده‌ام. نظیر آن شفافیت پوست و آن برق چشم‌ها را فقط در صبح‌هایی می‌بینم که شب قبلش با موهای خیس خوابیده باشم... تلفنم زنگ می‌خورد و خودش است. هنوز شماره‌اش را سیو نکرده‌ام. شاید تردید دارم که باید به چه اسمی ذخیره شود. فقط فامیلش کافی‌ست؟ اسم خالی‌اش خوب است؟ یا باید با صفتی او را ذخیره کنم؟ جواب می‌دهم. می‌گوید بیایم داخل خانه چون در اتاق به رویش بسته شده و نمی‌تواند از داخل بازش کند. یا یک بهانه‌ای این چنین. بهانه‌ای که شک نکنم به بهانه بودنش. سوییچ ماشین را برمی‌دارم، درها را قفل می‌کنم و به سمت خانه می‌روم. در باز است. صدایی نمی‌آید. صدایش می‌زنم و او از ته چاهی صدایش می‌آید که می‌گوید آن جاست. دیوار بلند را رد می‌کنم. دیوار بلند را که رد می‌کنم به آشپرخانه می‌رسم. خانه خالی‌ست. نه فرش دارد و نه مبلی. نوساز است. بدون سکنه است. بوی رنگ می‌آید و بوی آفتابِ مانده. از عمد معطل می‌کنم و سلانه سلانه راه می‌روم. دوست دارم در غیابش خوب خانه را ببینم. دوست دارم بدون خجالت کنکاش کنم. می‌کنم و وقتش رسیده که به اتاقی بروم که او آنجا گیر کرده. دوست دارم سربه‌سرش بگذارم و بگویم باز نمی‌کنم. همین را با خنده می‌گویم. سربه‌سر هم می‌گذاریم. حس می‌کنم هرم نفس‌هایی که از داخل اتاق به بیرون می‌آیند، برای آدم‌های بیشتری هستند. حس می‌کنم از او، تعداد بیشتری داخل اتاق است. در را باز می‌کنم و صدای دست و سوت و جیغ می‌شنوم. برایم تولد گرفته‌اند. او و دوستانم. او و دوستانش. او و دوستان مشترکمان. میان هیجان روی زمین می‌نشینم. دست و پایم را گم کرده‌ام. از خوشحالی‌ست یا از شرم اینکه چه حرف‌های خصوصی‌ای پشت در به او گفتم و بقیه شنیده‌اند؟ نمی‌دانم. کف زمین نشسته‌ام و یک دستم روی قلبم است و دست دیگرم روی دهانم. دوست دارم گریه کنم اما نمی‌کنم. اولین حرکتی که به ذهنم می‌رسد این است که باید او را در آغوش بگیرم. در آغوشش می‌گیرم و سرم را محکم روی شانه‌اش فشار می‌دهم. آنقدر محکم که یادم می‌رود این‌ها همه رویا بوده است. 

۹۹/۰۵/۱۱