ویفرهای پرتقالی، موزی و شکلاتی
بوی ویفر پرتقالی میآید. بوی ویفر پرتقالی من را پرت کرده به فرشگاه رفاه و منِ 7 ساله. منِ 7 سالهای که کفشهای قرمز دارم، جوراب شلواری سفید پوشیدم و نمیدانم چه لباسی. سبدهای چرخدار رفاه را از این سر به آن سر میبرم. تعادل ندارم و سبد میخورد به قفسهها، به پای مردم، به شکم مردهای چاق، به پهلوی زنهای لاغر، به غرفهداران خسته که بوی عرق خشک شده میدهند. سبد چرخدار را جوری هدایت میکنم که زودتر برسیم به قفسه بیسکوییتها. مادرم دانه دانه نواربهداشتی داخل سبد بندازد و من با قد کوچکم و ذهن کمی کوچکترم به این فکر کنم این بستهها برای چیست و به تنها چیستیای که میرسم این است که نکند مادرم بیماریای دارد که ما از آن بیخبریم؟ سبد چرخدار قفل میشود در جایی که بوده. و من چشمم میماند روی همان بستههای نواربهداشتی. حتی اگر پشت سرم ویفر پرتقالی باشد، پفک نمکی مینو باشد، بستنی عروسکی باشد، چوب شور شیرین عسل باشد، بستنی زمستانی نوبر باشد، سرمدادیهای باربی باشد. من میمانم همانجا و به این فکر میکنم مادرم مریض است؟ چه مریضیای؟ نکند زودتر از من بمیرد؟ چرا نمیگوید مریض است؟ باید با او مهربان باشم و با او مهربان میشوم. مهربان میشوم و کوتاه میآیم که برایم ویفر پرتقالی، پفک نمکی مینو، بستنی عروسکی، چوب شور، بستنی زمستانی و سرمدادی باربی بخرد. مهربان میشوم و افسار چرخ دستی را به او میدهم. مهربان میشوم و با کفشهای قرمزم روی سرامیکهای سفید با لکهای سیاه سُر نمیخورم. مهربان میشوم و مراقب و فراموشکار. چون تا روزهای بعدی، ماه بعدی و ماههای بعدی که گذرمان به فروشگاه رفاه و قفسههای نواربهداشتی نیفتاده، یادم میرود که مادرها هم میتوانند مریض شوند.
سلام...
اون لینک ناشناس تلگرامت رو فعال نمی کنی دو کلوم حرف بزنیم؟؟؟