شنبه روز بدی بود
سر کوچهمان سوار اتوبوس میشدیم. میدویدم تا روی یک صندلی کنار پنجره بشینم و رد دستم را روی شیشه بگذارم. انگار از یک انفرادی شش روزه برمیگشتم و مادرم برای شادباشم روز هفتم مرا میبرد خانه عمه. منفعتی که اتوبوس برایم داشت و ماشین شخصی بابا نداشت، این بود که وقتی ایستگاه آخر پیاده میشدیم باید از روی سه و سه پل میگذشتیم. توی هر کدام از آن بریدگیهای پل میایستادم و با مادرم مرغانی را میدیدم که در هوا بال میزنند، میخوانند و بدنشان را کش و قوس میدهند. اگر کل مسیر یک ساعت بود، ما 45 دقیقهاش را روی پل میایستادیم. این بزرگترین دلخوشی بچگیام بود. نمیدانستم خانه عمه را دوست دارم یا مسیرش را. مسیر کلی دروازه دولت تا سی و سه پل برای من ردپای کودکیام بود که گاهی نان به دست، با اشتیاقی که یک دونده برای رسیدن به خط پایانی دارد، مرا به سمت پل میکشاند تا مرغانی را که خانه زندگیشان روی آب بود و غذایشان در دست من، تماشا کنم. بیشتر از 20 سال از آن روزها میگذرد. مسیر را که طی میکنم، از ایستگاه اتوبوس تا بعد از پل، آدمهایی را میبینم که در خودشان مچاله شدهاند، چراغهای شکسته شدهی دیروز، امروز سالماند، مرغها هم مثل آدمها مهاجرت کردهاند. بچههای کار زیاده شدهاند مثل گشتهای انتظامی. در دستم به جای آذوقهی مرغان دریایی، مشت است. مشتی از خشم که نه مثل دوندهیِ شادِ رسیده به خط پایانی، که شبیه آدمی که از آتش پشت سرش فرار میکند، با قدمهای تند راه میروم تا نبینم، نشنوم، نمانم. انفرادی 6 روزه را به آزادی یک روزه ترجیح میدهم.