تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

دِ دست بِجنبون دیگه

يكشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۵۰ ب.ظ

از دنیای شما یک چیز را نمی‌فهمم. البته خیلی چیزها را نمی‌فهمم اما یک چیز را بیشتر نمی‌فهمم و آن این است که چرا وقتی به یک جوان مجرد می‌رسید  یکی از سوالاتی که خود را ملزم به پرسیدن آن می‌کنید «چه خبرا؟ خبری نیست؟» است. هم من می‌دانم، هم خودتان و هم شمایی که این را می‌خوانید، که منظور از این سوال چیست. اگر جواب مثبت باشد، تا طرف را تخلیه اطلاعاتی نکنید، دست برنمی‌دارید. اما بدا به وقتی که جواب منفی باشد و در پی سوالتان یک «نه هنوز خبری نیست» بیاید. آن وقت است که از سر دست و دل‌بازی، هوشمندی در جواب‌دهی در تمام زمینه‌ها، دلسوزی، خودشیرینی و حتی حماقت شروع می‌کنید به حل مسأله!

بیشترین حل مسئله‌ای که به عنوان یک «دختر» در این بین با آن برخورد کرده‌ام این جمله بوده: «خب دست بجنبون دیگه»، «تو خودت باید یه حرکتی بزنی»، «از تو حرکت از خدا برکت» و امثال همین‌ها. وقتی با چنین راه حل‌هایی مواجه می‌شوم احساس می‌کنم در حق خودم ظلم کرده‌ام و همان جاست که کف دستم را محکم بر پیشانی‌ام می‌زنم و می‌گویم: دختر! چرا دست نمی‌جنبونی؟! چرا یک پلاکارد «من مایل به در آمدن از وضعیت سینگلی هستم، پس به من رجوع کنید. حتی شما دوست عزیز» را دستت نمی‌گیری و توی خیابان جولان نمی‌دهی؟ چرا به قصد روبرو شدن با جمعیت ذکور در محافل ادبی شرکت نمی‌کنی؟ چرا با یک گروه کوهنوردی که بیشترشان پسران مارک پوش اسکی‌باز هستند به کوه نمی‌روی؟ چرا با کسانی که برادر درست حسابی دارند رفاقت نمی‌کنی؟ چرا پیج پاف‌های کمتر شناخته شده را فالو نمی‌کنی؟!

...

از منبر شوخی و خشم پایین می‌آییم. روی پله‌ی اولی می‌نشینم و برای اولین و آخرین بار می‌گویم: شما با یک دختر یک‌جا‌نشین ترسو روبرو نیستید. با یک خشک مذهب دست و پا گم کن سروکار ندارید. من آدم فراری از جمع‌ها، سفرها، دورهمی‌ها و خوش‌گذرانی نیستم. آدم تفکیک جنسیت و پا در رکاب سنت هم نیستم. صدبرابر شما معاشرت بلدم و از همه‌ی این‌ها مهمتر «گدا» هم نیستم. مخصوصا «گدای توجه و محبت». پس شل کنید چون عقیده‌ی قوی به این شعر حسین منزوی دارم: «که عشق از "بی زمان" از "ناکجاآباد" می‌آید...»