تهران غلیظ و رقیق
توی گرمایی که اگر به صوت صامت و ثابت زیر آسمانش میایستادی، میتوانستی مغز پخته شدهات را در بیاوری، لای یک ساندویچ بگذاری، رویش سس بریزی و بخوری، نیم ساعت در مرکزیترین تابش نور خورشید منتظر سرویس بودم تا بیاید و مرا از طویلهای که اسمش مدرسه بود نجات دهد. امتحان آخر خرداد ماه، حکم یک آتش بس پرکشتار است. سرویس نیامده بود و من تلوتلو خوران راه را کج کرده بودم سمت خانه که برادر همکلاسیام با موتوری که خود همکلاسی هم پشتش نشسته بود کنارم ایستاد و سوارم کردند. مقنعهی چانهدار سفیدم را بالا زده بودم تا باد گرم بپیچد لای موهای عرق کردهی بهم چسبیده ام. باد زده بود لای موهایم. از پاچه و آستین و یقهام سرازیر شده بود به پوست بدنم و قطرههای عرق را دانه دانه خشک میکرد. به خانه که رسیده بودم با شکم خالی، با موهای چسبیده شده کف سر، با بوی گند پا، هندوانهی یخ را گذاشته بودم جلویم و از شدت عطش و گرسنگی خورده بودم. بعد هم در همان حالت افتادم به جان ناهارم. آنقدر که از خستگی ناشی از امتحان و گرما و خوردن، در همان حالت خوابم برده بود و با تهوع از خواب بیدار شدم.
خودم را رسانده بودم به دستشویی و بالا آوردم. تمام محتویات داخل شکمم، تخمه هندوانههای شناور در برنج و لوبیا به من زل زده بودند. توی بوی گه و استفراغ در گوشهای از دستشویی نشستم. غمگین نبودم. رها نبودم. خسته نبودم. گرسنه نبودم. شاد نبودم. اما غمگین بودم. رها بودم. خسته بودم. گرسنه بودم. شاد بودم.
این همه گفتم تا بگویم «تهران» برای من چنین حکمی دارد. رها میکند اما به بند میکشد. نمیدانی برای رهاییات جشن بگیری یا برای دربندیت سوگواری کنی.
«تهران» برای من یک جور استفراغ بعد از زیادهرویست. سرما خوردگی بعد از گرمازدگی. گریهی بین مستیست. یک زخم یا نشانهای ملایم بعد از عمل جراحی. یک آرامش در حین طوفان یا یک طوفان آرام...