تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

تهران غلیظ و رقیق

شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۷، ۰۵:۵۷ ب.ظ

توی گرمایی که اگر به صوت صامت و ثابت زیر آسمانش می‌ایستادی، می‌توانستی مغز پخته شده‌ات را در بیاوری، لای یک ساندویچ بگذاری، رویش سس بریزی و بخوری، نیم ساعت در مرکزی‌ترین تابش نور خورشید منتظر سرویس بودم تا بیاید و مرا از طویله‌ای که اسمش مدرسه بود نجات دهد. امتحان آخر خرداد ماه، حکم یک آتش بس پرکشتار است. سرویس نیامده بود و من تلوتلو خوران راه را کج کرده بودم سمت خانه که برادر همکلاسی‌ام با موتوری که خود همکلاسی هم پشتش نشسته بود کنارم ایستاد و سوارم کردند.‌ مقنعه‌ی چانه‌دار سفیدم را بالا زده بودم تا باد گرم بپیچد لای موهای عرق کرده‌ی بهم چسبیده ام. باد زده بود لای موهایم. از پاچه و آستین و یقه‌ام سرازیر شده بود به پوست بدنم و قطره‌های عرق را دانه دانه خشک می‌کرد. به خانه که رسیده بودم با شکم خالی، با موهای چسبیده شده کف سر، با بوی گند پا، هندوانه‌ی یخ را گذاشته بودم جلویم و از شدت عطش و گرسنگی خورده بودم. بعد هم در همان حالت افتادم به جان ناهارم. آن‌قدر که از خستگی ناشی از امتحان و گرما و خوردن، در همان حالت خوابم برده بود و با تهوع از خواب بیدار شدم.

خودم را رسانده بودم به دستشویی و بالا آوردم. تمام محتویات داخل شکمم، تخمه هندوانه‌های شناور در برنج و لوبیا به من زل زده بودند. توی بوی گه و استفراغ در گوشه‌ا‌ی از دستشویی نشستم. غمگین نبودم. رها نبودم. خسته نبودم. گرسنه نبودم. شاد نبودم. اما غمگین بودم. رها بودم. خسته بودم. گرسنه بودم. شاد بودم.

این همه گفتم تا بگویم «تهران» برای من چنین حکمی دارد. رها می‌کند اما به بند می‌کشد. نمی‌دانی برای رهایی‌ات جشن بگیری یا برای دربندی‌ت سوگواری کنی. 

«تهران» برای من یک جور استفراغ بعد از زیاده‌روی‌ست. سرما خوردگی بعد از گرمازدگی. گریه‌ی بین مستی‌ست. یک زخم یا نشانه‌ای ملایم بعد از عمل جراحی. یک آرامش در حین طوفان یا یک طوفان آرام...


نظرات (۸)

قبل از تجربه ی تهران بودن چه حسی داشتی؟این حس رو دوست داری تجربه کنی باز؟
+من خودم با اینکه تهران رو دوس دارم ولی نمیدونم چرا از زندگی کردن درش می ترسم!
پاسخ:
اقا من دقیقا متوجه سوالت نشدم:)
منظور دقیق ترم اینه ک قبل از اینکه بری تهران اقامت کنی،چه تصور و حسی نسبت بهش داشتی؟
پاسخ:
حس خوب و ترس.
چه عجیب ک این ترسه هست!با اینکه نمیدونم این ترس دقیقا از چیه و شاید با امتحانش یه حالی مثل تو داشته باشم بعدها،نمیدونم! =))


پاسخ:
شاید ترس از بزرگی.‌همه چیز توی این شهر الکی الکی بزرگه
۱۸ بهمن ۹۷ ، ۱۰:۰۷ شاهزاده شب
قبلا تو نظرم بزرگ بود ولی حالا که دارم توش زندگی میکنم بنظرم خیلی کوچیکه...!
شهر کوچیک خودم با اون همه درخت و چمن و برف 6ماه سالش خیلی بزرگ بود...
پاسخ:
بزرگه
ولی بزرگ تقلبی
بزرگ دودی
چرا نظرات پست ۴۰سالگی رو بستی؟؟؟؟!! لابد می‌خواهید بگویید که عقیده‌تان را عوض نمی کنید و اشتباه نمی کنید؟!!!!! یا اینکه نظرات دیگران برای تان مهم نیس؟
پاسخ:
خب حالا چرا اینقدر عصبانی؟!!!
خیلب خووووب مینویسی 😊 دوس دارم نوشته هاتو😊😊
پاسخ:
مرسی الهه:)
نمی فهمم ک چرا فرح رو تحسین میکنی!فرحی ک شاید اون یه کار خوبش هم صدها منفعت برای خودش داشت و یک منفعت برای کودکان!!
پاسخ:
منم نمی‌فهمم چرا هرکسی میخواد بگه من درست میگم تو اشتباه می‌کنی.
من فقط نظر خودم رو توی وبلاگ خودم نوشتم. همین.
والا منم فقط نظرم رو درباره ی نظرت گفتم...!