تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

آخ سال‌های جوانی

جمعه, ۱۴ دی ۱۳۹۷، ۰۳:۴۹ ب.ظ

از نوشته‌های بدون فکر:


بحث صبح جمعه‌ی امروز من و مادرم در مورد این بود که چرا به ما یاد ندادی الکی معذرت خواهی نکنیم؟!

همینقدر خنده‌دار است که من از بچگی برای کوچیک‌ترین چیزی که فردی را ناراحت می‌کرد، عذرخواهی می‌کردم. چرا؟ چون از ناراحت شدن او می‌ترسیدم؟ از اینکه مرا ترک و طرد کند می‌ترسیدم؟ عذرخواهی را وظیفه‌ی خود می‌دانستم؟ مامور رسیدگی به ناراحتی‌های بی‌جا و باجای اطرافیانم بودم؟ عذر می‌خواستم تا او را بیخیال‌کدورت کنم؟ از قهر بعدش واهمه داشتم؟ یا چه؟

جواب واضح است. همه‌ی این‌ها.

در دلم باز شد و به مادرم گفتم من در طول این ۲۶ سال زندگی چقدر بیجا عذر خواسته‌ام. چقدر زیادی شل و نترس بوده‌ام در مقابل معذرت خواستن و چقدر از آن طرف پشت بام طلب بخشش افتاده بودم.

افتاده بودم و مخم پاشیده بود کف زمین و خودم این را نفهمیدم.

مخم پاشیده بود کف زمین، خون از تمام بدنم سرازیر بود و عذر می‌خواستم.

آخ دوست عزیز ببخشید که سرفه کردم و آرامش تخمی شما را به هم زدم.

دوست عزیز ببخشید در این رابطه من چند باری دلخوری‌ام را به رویتان آوردم و نمی‌دانستم شما نازک دلید و طاقت ندارید کسی ازتان گله کند.

دوست عزیز ببخشید که من عصبانی می‌شوم. خب می‌دانید من هم آدمم. گاهی دلخور و عصبانی و وحشی می‌شوم.

ارباب مرا ببخش. مرا ببخش که ظرفیتت اندازه‌ی تخم ماهی نیست و من این را فراموش کرده بودم و ناگهان شوخی‌یی با شما کردم.

قربان ببخشید ازینکه شما بی‌شعوری بیش از حدتان کلافه‌ام کرده و از یاد برده‌ام کسی که در این ارتباط باید فرمان‌بردار باشد من هستم، نه شما.

جنابعالی منظوری نداشتم. یک غفلت آنی بود.


طنز نیست. اصل ماجرا همین است. من همیشه طرف عذرخواه قضیه بودم. خنجر از پشت در کمرم فرو رفته بود و محتویات داخل شکمم روی زمین انگشت وسط‌شان را به من نشان می‌دادند، اما من می‌گفتم عذر می‌خواهم که استخوان‌های سفتی دارم و شما را در فرو بردن این خنجر اذیت کرده‌ام.

اجازه دارید بابت این رفتار نابالغ ناپخته‌ی کال بوگندوام پکی به سیگارتان بزنید و در دل یا حتی بر زبان بگویید: اسکول. بهت نمیادا. مغرورتر از این حرفا به نظر می‌رسی.

ولی خب یادتان نرود خودتان هم تا سنی شاشو بودید و بدون در نظر گرفتن شرایط و موقعیت‌ها بوی گند راه می‌انداختید.

از یک جایی به بعد فهمیدید هر نکته جایی و هر کاری مکانی دارد.

تا اتمام ۲۶ سالگی‌ام مانده. اما علی الحساب اسکار، نوبل، گلدن گلوب و هزاران جایزه‌ی در خور شأن را به اوایل این سن و سالم می‌دهم که مرا کوباند روی زمین و از نو ساختم!

یادم داد در اخلاق هم شاشو نباشم. عذرخواه رفتارهایی نباشم که تنها نیازمند بی‌محلی و پشت کردن است.

یادم داد این واکنش دفاعی فرافکنی جابه‌جایی مزخرف  را کنار بگذارم.

اینکه احترام قی شده از جانب کسی را با احترام بیش از حد جبران نکنم.

یادم داد عذرخواهی بی‌جا گاهی باعث ارتباط ارباب بردگی می‌شود. ارباب نکنم در برده شدنم!

اوف پسر! راه سختی را رفته‌ام. خسته ام. نفسم گرفته و نیاز دارم حمام کنم و روح و مغزم را بشورم و همین‌طور که با گوش پاک کن به جان گوش روحم افتاده‌ام لیوان آب لبوام را به سلامتی دیر بزرگ شدنم بالا بکشم...


نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی