خودت چی پس؟
اگه از آدمایی که به رشتهی روانشناسی علاقه دارند، علت این علاقه رو بپرسید، بهتون قول میدم قریب به هشتاد درصدشون_ بلکه بیشتر_ جوابشون اینه: « چون آدما رو بهتر بشناسیم!»
اکثر دانشجوهای روانشناسی هم توی کل سالای دانشگاهی، وقتی به اوج لذت رشتهشون که آسیب شناسی هست میرسند، شروع میکنند به رصد کردن بیماریهای تقریبا مهلک! بیماریهایی که با وجود عجیب بودنشون با چندتا علامت قابل مشاهده و یکم هوشمندی، میشه تشخیصشون داد. پس اغلب دوربین میچرخه روی «بقیه».
از جامعهی روانشناسا میکشم بیرون و بحث رو عمومیتر میکنم. آدما وقتی بزرگ میشند اگه یکم تم باسوادی به خودشون بگیرند یا احساس کمبود توی چیزایی که میدونند بکنند، عطش «یاد گرفتن» میگیرند. شروع میکنند به خوندن فلسفه و عرفان و روانشناسی و هر علمی که بشه ازش یاد گرفت. یاد گرفتنی که توی زندگی دستت رو بگیره. به عبارتی رو میارند به علوم انسانی و هرآنچه که به روابط «بین فردیشون» کمک کنه. همچنان دوربین روی «بقیه» میچرخه. ما همیشه از هرچیزی تیکه درشتها رو جمع میکنیم تا بسطش بدیم و مثالش بزنیم روی اطرافیانمون. از هرچیزی که میخونیم اول شروع میکنیم به شناسایی ناسازگاریها تا بلاخره یکدوم ازونا رو بچسبونیم به آدمای اطرافمون. همینه که تیکه درشتا رو به حق و ناحق میچسبونیم به بقیه و خردا ریزایی که لابهلای روح و روان خودمون قایم شدند رو نمیبینیم. خرده ریزایی که عوارضشون آسیبزاتر از اون دونه درشتاست. دوربینی که روی بقیه بوده دیگه نای چرخیدن و نور انداختن روی خودمون رو نداره. برا همین ما همیشه درگیر «بقیه»ایم تا «خود»مون. برای روابط «بین فردی» انرژی میداریم تا روابط «درون فردی». از خودمون نهایت چیزی که میدونیم اینه که چی خوشحالمون میکنه و چی ناراحت. ولی از ریشهی این شاد شدن و غمگین شدن بیخبریم... به گمونم باید یه مدت دوربینمون رو خاموش کنیم، یه استراحتی بهش بدیم و بعد تنظیمش کنیم روی خودمون. ببینیم این همه «مهرطلبی»، «کمالگرایی»، «رمانتیک بازیهای محزون» و تموم آسیبهای «خودی» چند درصدش اون ته مههای روحمون گیر افتادند! و ازون مهمتر کی تسلیم میشیم و دستمون رو میبریم بالا که قبول کنیم "آره! یه جای کار خودمم میلنگه"!؟