اپیزود دوم
سلام مجید! یادم نیست کی این جمله رو گفته بود که بدترین خداحافظیا اونایی هستند که نه گفته میشند و نه توضیح داده میشند! حالا چه فرقی داره این جمله از کیه. از شاملو، مارکز یا حتی دکتر شریعتی! مهم اینه مدتهاست داره این جمله توی سرم چرخ میخوره و الان که توی اتوبوسم، دختر پسری که کنارم ایستادند من رو یاد سه سال پیش خودم و خودت انداختند و باعث شد بیام باهات حرف بزنم. این مدت گوشیم رو خاموش کرده بودم تا راحتتر بتونم فکر کنم. فکرامو کردم و راستش به نتیجهی درستی نرسیدم. یعنی نه اینکه نرسیده باشم، رسیدم اما نتیجههه اونی نبود که دلم میخواست بشه. تو راست میگفتی. آدم گاهی تشنهی عشقه. برای همین به اولین آدمی که برمیخوره فکر میکنه همونی هست که میخواد. دستشو محکم میزنه به پیشونیش و میگه اکهعی پسر! خودشه. خود خودش. و بعد برای به دست آوردنه تلاش میکنه و ازونجایی که به دست آوردنیای اشتباهی زود نتیجه میدند، خوشحال وارد مسیری میشه که تهش باتلاقه! یادم افتاد بچه که بودم یه روز ظهر خیلی تشنهم بود. در یخچال رو باز کردم و دیدم یه کمپوت آلبالو توی یخچاله. کمپوته رو سر کشیدم و قلپ اول رو که خوردم همونجا محتویات دهنم رو برگردوندم. خوب که به کمپوت نگاه کردم دیدم زیتونه نه آلبالو! آدم تشنه کور میشه مجید. نمیفهمه کجای کاره. میافته توی مسیری که هیچ نقشهای ازش نداره. تو رو نمیدونم. اما من قبل از اینکه تشنهی عشق بوده باشم، تشنهی شناختم. شناخت خودم. که بدونم کیام؟ کجام؟ میخوام چی بشم؟ و... اینا رو نمیدونم که حالا بعد ازسه سال حس میکنم هیچوقت نفهمیدم تو کی هستی! چون نمیدونم خودم کی هستم!.. چه خوب شد که این دختر و پسر رو دیدم تا عزمم رو برای زدن آخرین حرفها بهت، جزم کنم... مثل اینکه رسیدم. باید پیاده بشم. خدافظ:)
Photo: Konstancja Nowina Konopka