تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

زندگی پشت پنجره

شنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۳۸ ب.ظ

یک سال پنجره ی چهارم سمت راست.
یک سال پنجره ی چهارم سمت چپ.
و یک سال پنجره ی سوم سمت راست دنیای بیرون از خوابگاه را به من نشان دادند.
پنجره ی چهارم سمت راست را با سه هم اتاقی دیگر شریک بودیم که بعد از اینکه زاویه ی تخت چسبیده به آن پنجره را جابه جا کردیم، دنیای رو به بیرون را بدون دردسر دیدیدم. شب ها روی تخت بالا میخوابیدم و انقدر به سوسوی چراغ های کوچه خیره میشدم که خوابم میبرد.
از پنجره ی چهارم سمت چپ، صدای آکاردئون پسرکی را میشنیدیم که یک شب به پاس تمام آوازهایی که خوانده بود و سازهایی که زده بود پول در کیسه ریختیم و از همان بالا برایش انداختیم که پسرک به افتخارمان آواز شادی سرداد.
از پنجره ی سوم سمت راست نیمه شب ها صدای جاروی رفتگر محل را میشنوم. یعنی من یک سال است تا حدود زیادی در این اتاق تنها بوده ام.
سه سال است این پنجره ها مرا به دنیای بیرون وصل کرده اند. شبیه زندانی ئی که روزنه ای پیدا کرده برای التیام غم هایش. امیدی پیدا کرده برای خوش کردن دلش.
از این پنجره همسایه ی پیری را شناختم که صبح های ناشتا روی بالکن سیگار میکشد. پسرکانی که هرروز موقع بازی باهم دعوا میکنند. مادران پسرکانی که سر دعوای پسرانشان به جای وساطت باهم دعوا میکنند! عروسی که یکسال پیش در یکی از ساختمان ها رفت. متولد بهاری که دوستانش را به تولدش دعوت کرد و برایش ابی خواندند. خانم مسنی که بالکن پر از گلش را دوست دارد. دختری که باران را دوست دارد و موقع باریدنش دستش را از پنجره دراز میکند برای گرفتن قطره ای... بعد از سه سال امروز اولین باری بود به عنوان عابر به کوچه ی پشتی رفتم و خوابگاه را و اتاقم را و پنجره ها را از این زاویه دیدم. گویی زیر این ساختمان اتفاقی (شما بخوانیدخاطراتی) رخ داده بود که برای بازسازی شان، برای تحکیم شان باید به صحنه ی وقوع جرم شان باز میگشتم!

عکس

نظرات (۵)

و چه کسانی که پیش از تو اینجا خاطره ساختن و چه کسایی که بعد از تو اینجا خاطره خواهند ساخت۰۰۰ :)
باز هم اونجا یه خوابگاه بود؟
چون گاهی وقت ها برای مرور خاطرات به صحنه جرم باز می گردی و می بینی صحنه جرم برای همیشه دیگه وجود نداره ...
یا خراب شده یا تغییر کرده .. یا محاز به نزدیک شدنش نیستی .. پس باید بیشتر حسرت بخوری که دیگه نیست . 
برای مثال خانه پدربزرگی من برای همیشه با اون حیات پر میوه اش و حال و هواش برای همیشه خراب شد و تبدیل شد به یک ساختمان چهار طبقه.
دیگه  حتی صحنه جرمی هم نیست ..
خیلی جالبه که سه سال از زندگیت توی یه قاب جا می‌شن. دارم به این فکر می‌کنم که کدوم سه سال از زندگیم رو می‌تونم توی یه قاب جا بدم؟ شاید همین قابی که الان جلومه: یه لپتاپ باز با بگراند تصویر حیاط و باغچه‌ی بیرون...
۲۷ فروردين ۹۷ ، ۱۲:۵۸ مهدی صالح پور
همسایه‌های بیرونی ما از ما فقط همینو می‌تونن به یاد داشته باشن که «همونا که همیشه پرده‌شون رو کشیدن و هیچی از خونه‌شون مشخص نیست. همیشه هم چراغشون خاموشه!» :))
پاسخ:
اقا خب یه دوتا چراغ روشن بذار. یکم روح بدید به خونتون برای کسایی که از بیرون نگا میکنن
۲۷ فروردين ۹۷ ، ۱۶:۴۲ مهدی صالح پور
یه چراغ آبی ترسناک داریم که وقتی از پرده ی آبی رنگ مون رد میشن خیلی وهمناک میشن. اونو از این به بعد روشن میذاریم که بگن خونه‌ی ارواحِ خبیث!
پاسخ:
اره خوبه
داستانش قشنگ میشه