تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

از نوشته های یهوییِ سوئیت 10 ، اتاق 1:

یک:قبل از خوابگاهی شدن به این فکر میکردم که آدم ها ،آخرین روزها را در خوابگاه چطور دوام می آورند؟چطور میتوانند از شدت غم تاب بیاورند که "آخرین روز است در خوابگاه هستند"، "آخرین روز است دوستشان را میبینند و او می رود به شهر یا شهرستانی که معلوم نیست چه وقتی گذرت به آنجا بیفتد تا بتوانی باز دیداری تازه کنی"، "آخرین باری ست که یک خاطره را می توانی رقم بزنی"، "آخرین باری ست که میتوانی تا دیروقت با چندین و چند دختر دیگر کف زمینی به اسم خوابگاه، بنشینی و حرف بزنی"، "آخرین...."و ....تمام شدن اتفاقات خوشایندی که میدانی احتمال خیلی خیلی کمی به تکرارشان هست،چقدر غمناک بنظر می آید...

دو:آخرین صحنه ها جلوی چشمم می آید.آخرین صبحی که رویا را دم در اتوبوس دیدم.آخرین باری که نگین را دم نمازخانه دیدم.آخرین باری که نفیسه آمد وسایلش را جمع کرد و رفت.و امروز آخرین باری که هم اتاقی ام را دیدم...با زهرا یکسال تمام هم اتاقی بودم که گاهی حتی بیشتر از یک هم اتاقی باهم رفاقت کردیم.شب هایی که از سرکار می آمد برایش چایی می آوردم و روزهایی که من امتحان داشتم برایم ناهار درست میکرد.وقت هایی که همه مان سرمان توی گوشی هایمان بود داد میزد که:بیاین باهم حرف بزنیم.سرتونو بگیرید بالا از توی این گوشی هاتون!...آن شب  زهرماری که مادرش توی بیمارستان بود و ما با تسبیح های در دست مان خوابمان برد و صبح با صدای زمین خوردنش از مرگ مادرش،بیدار شدیم. آن ظهر نحسی که دنبال بلیط هواپیما گشتیم تا روانه اش کنیم برای رفتن به شهرشان برای مراسم مادرش.وقت عروس شدنش.وقتی ماه رمضان توی گرما راه افتادیم توی شوش و مولوی برای خرید جاهازش.وقت هایی که با هم سحری میخوردیم و هرموقع سر افطار در اتاق را باز میکردم سفره ی رنگارنگی چیده بود...تمام شد.حرف از یکسالگی این دوستی نمیزنم.که گاهی عمق خاطره های یک دوستی آنقدر زیاد است که انگار سی سال است این رفاقت قدمت دارد....زهرا امروز برای همیشه از تهران رفت.تا دم در بدرقه اش کردم و آنقدر ایستادم که محو شد.قبل از رفتنش گفت:ازین دلم گرفته که واقعا نمیدونم کِی قراره برگردم و کِی دوباره میبینمتون.خوابگاه بدی زیاد داره ولی وقتی دور میشی فقط خوبیاش میاد جلوی چشمت و همین دلتنگت میکنه.بهش گفتم:دل آدم برای چیزی که میدونه دیگه هیچوقت تکرار نمیشه، تنگ میشه و حتی میگیره.مثل هم اتاقی بودن با تو...مثل کشیدن بار ِ صفت ِخوابگاهی بودن...

سه:به موقتی بودن آدم ها در زندگی ام ایمان آورده ام.به اینکه امروز هستند و شاید فردا نباشند و حتما فرداها نیستند.به اینکه چقدر بیشتر از اینکه برای دیگران زندگی میکنیم،باید برای خودمان زندگی کنیم.حالا که راحت دست در گردن هم می اندازیم و میگوییم خداحافظ و بعد هم دماغمان را بالا میکشیم تا اشک هایمان نریزد،باید کمتر وابسته شویم و بیشتر دل بسته....باید خودم را بتکانم و بیشتر و بیشتر خاطره بسازم.که سال ها بعد دلم برای زندگی الانی که دیگر تکرار نمی شود،چقدر تنگ می شود.چقدر میگیرد...

نظرات (۹)

چقدر غم انگیزه اینجور دل بستنا😔 هر اومدنی یه رفتنی داره یروز‌ و هر شروعی یه پایانی😔😔 
پاسخ:
هوم:(
سلام...نمیتونم برای این پست کامنتی نذارم...منم بیش از 8 سال توی یه خوابگاه ثابت بودم...فقط اتاقم گاهی عوض شده بود...
با هم بودن ما اینقدر لطف و مراقبت در حق هم نداشت که بخوام اینجوری دلتنگ بشم...البته عادت واقعا وابستگی میاره و برای همین وقتی بعد از 4 سال از هم اتاقیای کارشناسیم جدا شدم خیلی سخت بود اما بعدش تازه فهمیدم چه لطفی خدا در حقم کرده که میتونم ادمای جدید رو تجربه کنم و بفهمم خیلی چیزای دیگه رو...
ادم دلش برای چیزایی که در خوبی و جذابیت تموم میشن تنگ میشه فقط...اونقدر سالای خوابگاهی بودن برای من طول کشید که اصلا دلم برای خوابگاه تنگ نمیشه....
پاسخ:
سلام
ولی من واقعا تجربه ی خوابگاه رو دوست دارم
خیلیم دوست دارم
چون چیزی از دست ندادم
برعکس خیلی چیزا رو یاد گرفتم
واقعا دلم گرفت:)
با اینکه هیچ وقت خوابگاهی نبودم اما روزهای زیادی رو تو خوابگاه گذروندم پیش دوستام. اون دلقک بازی هامون، شوی لباس دادن هامون، ماکارونی های دسته جمعی ، کنار هم خوابیدن و روی شونه ی هم گریه کردن.
با تمام وجودم درک میکنم این دل کندن رو از وقتی از هم جدا شدیم هیچ وقت یک روز کامل کنار هم نبودیم و این دلتنگی خیلی بده...
پاسخ:
دلتنگی شاید بعدن عادت بشه
ولی نقطه ی اولیه ش سخته
قانونا نباید اینقدر راحت ادما از زندگیمون برن ولی همینه
پاسخ:
دیگه هیچی از رو قانون جلو نمیره
همه ی خداحافظی ها سخت است... حتی خداحافظی از دیوارهای قدیمی یک خوابگاه....
اخ عطیه چقد منو یاد روزای اخر خوابگاه انداختی..یاد اخرین روز خودم که با چشای گریون  از پله ها اومدم پایین.. هنوزم وقتی عکسای اون روزارو میبینم اگار زمان وای میاسته ودوباره تو اون روزام ....وقتی ب خودم میام اشکمو پاک میکنم و دلم میخواد یبار دیگه با بچها کف خوابگاه تا دبروقت بشینیم و حرف بزنیم
این نوشته هی تورو کسی درک میکنه که خودش ی تجربه خابگاهی خوب با دوستای عالی داشته باش
پاسخ:
دلم نمیخواد برای من این صحنه ها اتفاق بیفته
دنبال یه راه میون برم
دلم گرفت عطیه ...
پاسخ:
عی بابا:(
چه قدر خوب نوشتین.... من تجربه ی خوابگاه رو نداشتم؛ اما حسش کردم.:)
پاسخ:
پس تو خوب خوندی:)
۱۳ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۲۵ 🍁 غزاله زند
فقط میشه گفت هعی...!
با اینکه تا حالا یه خوابگاهی نبودم ولی حس میکنم تجربه خوبیه 
پاسخ:
:)
منم بغض کردم منم 7 سال خوابگاهی بودم ولی در عین لمس تمام لذت هاش و گریه های خداحافظی هاش، هیچ وقت امیدی به اینده نداشتم. تو ارشد هم همین طور و الان که باز 3 ساله برای کار خوابگاهی هستم دلم برا خودم، اوارگیم و در به دریم و خونه به دوشیم میسوزه.............بغض کردم در حدی که دوست دارم همه اوارگی هامو فریاد بزنم
پاسخ:
اسمشو نذار آوارگی
آدم باید برای پیشرفت خیلی کارا رو قبول کنه.این کار هیچ آسیبی به حیثیت و حتی انسان بودنت نزده.پس اصلا بد نیست.میدونم آدم گاهی دلش میخواد سر خونه زندگی خودش باشه.اما بلاخره در که همیشه روی یه پاشنه نمی چرخه که.الان تلاش میکنیم تا بعدها نتیجه شو ببینیم:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی