او تنها یک مادر نیست
کاش مثل مادرهایی بود که یکهو وسط تلویزیون دیدن بچه شان از او می پرسیدند:"راستی تو کلاس چندم بودی؟"و پقققققق بچه هه له میشد از این همه بی توجهی...یا کاش فقط بلد بود بادمجان درست کند و آبگوشت.و حتی نداند من ِ بچه عاشق ته چینم...کاش خودخواه بود.مسافرت ِ تنهایی میرفت.دوره ی دوستانه میگذاشت.کاش آنقدر بی توجه بود که مرا به مهدکودک میفرستاد و از تدریسش دست نمیکشید...کاش بیشتر از یکبار دستش را روی من دراز میکرد.کاش لااقل یک بار فقط یک بار میتوانستم از او متنفر باشم.وقتی سرش داد میکشیدم کشیده ای میزد توی گوشم.غذا درست نمیکرد.انجمن های مدرسه را نمی آمد.برایم دفتری جدا برای نویسندگی نمی خرید.دست پختش بد بود.موقع گریه ها مرا از خود دور میکرد.کاش بهترین دوستم نبود.توی بدبختی هایم کنارم نبود.توی شادی هایم ذوق را نمیکرد.کاش بد دهن بود.کارهایش نظم نداشت و ما گرسنه میماندیم.ما را بابت اینکه به دنیا آمده بودیم سرکوفت میزد.دائم برایمان شرط و شروط میذاشت.کاش حداقل شاغل بود تا کمتر میدیدمش.کمتر به امورمان رسیدگی میکرد.ما را با بقیه مقایسه میکرد...کاش این همه مادر نبود تا من حتی موقع نوشتن این متن هی بغض قورت ندهم.هی خودم را نخورم.هی نگویم آرام بگیر عادت میکنی...کاش تهران پنج ساعت دور نبود...