بر اساس یک زندگی واقعی
میدانید شادونه چیست؟خوردنی ریزی ست مثل نخودچی یا گندمک.خیلی ریزتر حتی.که وقتی میگذاری توی دهانت تنها میرود زیر یک دندان و تِق صدا میدهد.توی اصفهان ما آن را با برنجک مخلوط میکنیم و میخوریم...این توضیح ها بابت این بود که خیلی ها با این خوردنی آشنایی ندارند و من زمانیکه با خودم به خوابگاه بردم هم اتاقی هایم با چشمان گرد شده آنرا میدیدند...به هر حال چند دقیقه پیش که میخواستم بیایم توی اتاقم روی پله ها یک بسته ی کوچک دیدم که تویش همین شادونه ها بود.بسته را با خودم به اتاق آوردم و الان حدود چهل دقیقه است،همینطور که نشسته ام و مقاله میخوانم و تایپ میکنم یک مشت می اندازم بالا و از خرد شدن ذرات ریزی که زیر دندانم صدا میدهند لذت می برم.یک آن دیدم تمام بسته را خورده ام...به این فکر کردم که من دلم شادونه میخواست؟نه...گرسنه ام بود؟نه...صرفن برای اینکه دهنم بجنبد،هی دستم را داخل بسته اش کرده بودم و این دست درازی ام به سوی بسته عادت شده بود.شادونه ها الکی الکی تمام شدند.در صورتیکه اگر فردا شب همین موقع دلم خواست شان،نیستند....این ها را گفتم که ربطش بدهم به رابطه هایمان...که بگویم بیایید یکبار قبل از استارت رابطه ای به این فکر کنیم که من واقعا طرف مقابلم را دوست دارم؟که آیا این دوست خوبی میتواند برای من باشد؟...قبل از اینکه رابطه را شروع کنیم ، تکلیف خودمان را بدانیم و آنقدر روند این رابطه را طول ندهیم که بعدها،بعد از مدتی ک فکر کردیم این رابطه و این آدم،برای ما نیست،به احساسات و افکار طرف مقابلمان حمله شده باشد...عادت و تحمل کردن را کنار بگذاریم...عادت به هر روز احوال پرسی،هر روز پیام دادن،چند بار در هفته همدیگر را دیدن و... .بعد یکباره در این بین چیزی میرود زیر دندانمان و میفهمیم ما آدم ادامه دادن در این ارتباطات نیستیم...تهِ کیسه ی اعتماد طرف مقابل پاره شده...دیگر دست نندازید توی بسته ی اعتمادش...بعدها هروقتی به آن آدم احتیاج پیدا کردید و یا اگر از روی گردش زمانه عقلتان رشد کرد و فهمیدید که واقعا او را دوست داشتید،او دیگر نیست...هیچ وقت نیست...