تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

تهمینه

چهارشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۱۹ ب.ظ

اولین باری که قرار بود بیاید دم دانشگاه اصفهان و او را ببینم به این فکر کرده بودم که چه حرف مشترکی داریم؟توی این ساعاتی که با او هستم چه چیزی برای گفتن دارم؟مبادا حوصله سر بر باشم؟مبادا سکوت حرف مشترک مان شود و برای شکستنش هی بپریم وسطش و بگوییم:"خب دیگه چه خبر؟"...آن روزها بچه بودم و او رویاهای مرا طی کرده بود...ایده آل های نوجوانی و اوایل جوانی ام را داشت...نویسنده بود.روزنامه نگار.محکم.مغرور.مَرد. ایتالیا هم رفته بود و به گمانم تمام دوستی ِ ما از ایتالیا رفتنش شروع شد.....دوستی ما توی همان روز شکل گرفت.همان روزی که سکوت بین مان نبود و تنها سوالی ک پرسیده نشد "دیگه چه خبر؟"بود...بعدترها بالای عالی قاپو به من راز گفت.بعدتر پشت تلفن ها و پیام هایمان...یکبار هم بزرگترین راز زندگی اش را توی فرودگاه،ساعت 11 شب برایم پیام کرد و بعد از آن سوار هواپیما شد،گوشی را خاموش کرد و از ایران رفت و من  را تا روزی که برگشت، در بهت گذاشت...بعد دامنه ی راز گویی هایمان زیاد شد...

من به سه نفر گفته ام"آدم امنی هستند"و اینجا اعتراف میکنم سه نفرشان مرا به گه خوردن انداختند،اما راستش مدام در دلم به تو میگویم"تو امنی.تو خیلی امنی"...من یکبار در زندگی ام به یک نفر گفتم:"رفیق"و بعد راه رفاقت اشتباهی رفت.اما راستش مدام فکر میکنم که تو "رفیقی"...من به خیلی از مجازی ها اعتماد کردم،طرح دوستی ریختم،خیلی هایشان که از قضا توی همین تهران ِ زیبای خراب شده بودند و بگذریم از اینکه یکدفعه همه شان مرا به شخصیت ِ پنهان ِپشت نوشته هایشان آگاه کردند و تناقض بین نوشته ها و شخصیت هایشان را به من فهماندند...بگذریم از اینکه تو توی تمام روزهای خاکستری کنارم بودی.بگذریم از اینکه دوستی را خیلی جاها برایم تمام کردی حتی از راه دور..بگذریم که  کیسه کیسه برایم کتاب می اوردی تا من هرز نگردم...بگذریم که میخواهی از من نویسنده در بیاوری!!!...بگذریم از اینکه  در عین گرفتاری هایت،با زنگ هایت،بااحوال پرسی هایت،با قرارهای دم فردوسی میبینمت،ساعت سه دم تجریش باش،بریم فلان کافه هه؟،به من فهماندی کار و بار و وقت نکردن و... از جانب هرکسی بهانه است...بگذریم از اینکه راحت میتوانم روبرویت بشینم و حرف بزنم.آنقدر حرف بزنم که شبش توی رختخواب بدون ِ گریه بخوابم.بدون استرس حرف بزنم...بگذریم از اینکه علاوه بر خیلی چیزهای باارزش دیگر، به من یاد دادی،صمیمیت را آهسته آهسته پیش ببرم...حالا با هم صمیمی شده ایم و از هرچیزی ک بگذرم نمیتوانم از امشب بگذرم...از امشبی ک زیر پلی بودیم که گیشا نبود.حافظ بود...ماه میخندید و من به این فکر میکردم که چه خوب است آدم رفیقی داشته باشد که پایه ی تمام دیوانه بازی هایش باشد و یکدفعه ای یادت بندازد که تو آرزوی ِ چیزی را داشته ای...حالا در کنار ِ تمام رازها،امشب هم رازی داریم...یک راز بزرگ که سنگینی اش بیشتر برای من است...امشب زیر پل ِ حافظ وقتی ماه میخندید...