تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

نفیس ه

يكشنبه, ۶ دی ۱۳۹۴، ۰۳:۰۱ ب.ظ

از نوشته های یهویی که خودشون نوشته شدند:

دوستی ِ ما از کجا شروع شد؟!از رادیو جوان یا از کتابخانه ی دبیرستان؟از پیاده روهای مدرسه تا خانه یا از نقاشی هایی ک تو میکشیدی و چاپ میکردی و به بقیه هم میدادی؟سال دوم تجربی بودی که باهم دوست شدیم یا سال سوم انسانی بودم؟بخواهم اولین خاطره ی مشترک مان را بگویم همان ماجرای زنگ زدن ِ ساعت ِ یک شب ِ من به رادیو جوان بود و پخش صدایم.همان شبی که فردایش امتحان داشتیم و خرداد بود.خرداد بود یا بهمن؟!مهم نیست که.مهم این بود که شب بود.شماره ی رادیو را گرفته بودم.در مورد تابلو بازی ام در کلاس ریاضی گفته بودم.اینکه گوشی ام سر ِ کلاس زنگ خورده بود و من هول شده بودم و کیفم را داده بودم به"ح"که پشت سرم بود تا گوشی را برایم سایلنت کند....صدایم را پخش کرده بودند و تو تنها کسی بودی که میدانستم آن وقت شب بیداری و درس نمیخوانی و مثل من رادیو گوش میدهی.تو به من زنگ زدی یا من به تو؟!چقدر از پشت تلفن خندیدیم.چقدر جیغ زدم و گفتم صدایم را شنیدی.بعدها فکر کرده بودم اگر مهمان ویژه ی بی بی سی فارسی بودم اینقدر ذوق زده نمیشدم که آن شب شدم...بعدها باهم کتاب خواندیم.کتاب فروشی رفتیم.مرا به اتاقت دعوت کردی.مات نقاشی هایت شدم.باهم ادوارد دسته قیچی دیدیم.سالیان سال عاشق جانی دپ بودی.هنوز هم هستی؟...دعوتت کردم خانه مان...آن موقع خرداد بود.دو روز بعد از تولدت.هشت خرداد.مامان برای تو و ندا و بهاره خورشت سبزی پخته بود.چهار بچه گربه ای که توی زیر زمین مان بودند را یادت هست؟!چند تا عکس یادگاری گرفتی؟!..بعدها بزرگ شدیم...تو جز کسانی بودی که به رتبه ی سه رقمی ِ کنکورم حسودی نکردی.تو تنها کسی بودی که وقتی کتاب میخریدی به من زنگ میزدی.تو تنها کسی هستی که لا به لای قفسه های شهر کتاب ک میروی نفس عمیق میکشی.تو تنها و تنها دوست کتاب خوان من هستی که بعد از سجاد،کتاب دوست داری...عکس های یادگاری مان با مصطفی مستور را یادت هست؟!آن عصر دلگیری ک کلید خانه مان را جا گذاشته بودم و زنگ زده بودم ک بیایم خانه تان و تو نبودی و من زده بودم زیر گریه و تو از پشت تلفن اشک هایم را دیده بودی را یادت هست؟!درد و دل هایی که با هم از دوستی ها میکردیم؟!...دلم برای آن روزها تنگ شد.آن روزهایی که من مسئول این بودم که گاهی روی تخته،قبل از ورود معلم به کلاس شعر بنویسم و وسط ساعت برای رفع خستگی آن را بخوانم و در موردش چند دقیقه ای حرف بزنیم و بعد یادمان برود از چه خسته بوده ایم.چرا خسته بوده ایم.....راستش خیلی خسته ام...برویم روی کدام زمین،کدام تخته سیاه،کدام دفترچه ای،شعر بنویسیم و بعد در موردش حرف بزنیم و بعد یادمان برود از چه خسته بوده ایم؟چرا خسته بوده ایم؟...


+از آدم های دوست داشتنی زندگی ام مینویسم و آدرس نوشته ام را میدهم دستشان تا بخوانند و بدانند بودنشان خوب است...از خوبی های آدم ها بگویید...خوبی هایشان را به توان اِن میرسانند.دنیا قشنگتر میشود....

۹۴/۱۰/۰۶

نظرات (۱)

.. سلام این ساییتون بسیار زیبا هستش ممنون بابت این همه تلاش خدا قوت