تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

آنها که نیستند

چهارشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۷، ۰۷:۰۲ ب.ظ

همیشه در مناسبت‌هایی که همه‌ی اعضای خانواده مجبور و گاهی محکوم به دور هم جمع شدن‌ند، به کسانی فکر می‌کنم که مهجور از خانواده هستند. به خانواده‌هایی که جمع‌شان کسی را کم دارد. به کسانی که خانواده‌شان را ندارند.

به سربازهایی که بالای برجک، نگهبانی می‌دهند.

به عکس‌های قاب شده‌ی گوشه‌ی سفره هفت سین که حکایت یک مفقود شدن، یک نبودن و نیامدن از جنگ است.

به مهاجران اجباری و انتخابی که لابه‌لای کلمات و فرهنگی بیگانه باید آیین کشوری که رهایش کرده‌اند، را جشن بگیرند. با بغض. با حب. با خشم. با نفرت و با دلتنگی عمیق.

به بیمارهایی که بدن ضعیف‌شان روی تخت است و نگاه‌شان به تلویزیون، به در، به پنجره، به حرکت قطرات جاری در سرم.

به کسانی‌که سال‌هاست چیزی جز یادشان کنارمان نیست و تن‌شان مدت‌هاست خاک را گرم کرده.

به کسانی‌که ماموریت‌ند، کشیک‌ند، در آسمان‌ند، پیش خدا هستند. نیستند. کم هستند. وقتی که باید باشند، نیستند.



۹۷/۱۲/۲۹

نظرات (۱)

سلام
از یک نگاهی چقدر خوب که به یاد چنین چیزها و کسانی هستی.
یکی از خوشحالی های من در زندگی اینه که فکر میکنم(و اینچنین به نظر میرسه که) اونیکه چنین نگاه هائی رو در وجود امثال شما گذاشته خودش هم اینچنین هست ، و به فکر و یاد همه هست و.....



" همیشه در کارم "

نی ام ز کار تو فارغ ، همیشه در کارم
که لحظه لحظه تو را من عزیزتر دارم
به ذاتِ پاکِ من و آفتابِ سلطنتم
که من تو را نگذارم ، به لطف بردارم
هزار شربت شافی به مهر برجوشید
از آن شبی که بگفتی به من که بیمارم
تو را که دزد گرفتم سپردمت به عوان
که یافت شد به جوالِ تو صاعِ انبارم
تو خیره در سببِ قهر و گفت ممکن نی
هزار لطف در آن بود اگر چه قهّارم
نه ابن یامین زان زخم یافت یوسفِ خویش
به چشمِ لطف نظر کن به جمله آثارم
به خلوتش همه تاویلِ آن بیان فرمود
که من گزاف کسی را به غم نیازارم
خموش گردم تا وقتِ خلوتِ تو رسید
ولی مبر تو گمان بد ، ای گرفتارم.
مولانا

□ این غزل بشارتی است از جانب خداوند به همه کسانی که در دلشان گذشته است که نکند خدا ما را به حال خود رها کرده و دیگر عنایتی در حق ما ندارد. البته پیام سوره والضحی نیز محدود به پیامبر اکرم نیست و تعمیم دارد.

□ تو را که دزد گرفتم...: اشاره است به بخش آخر داستان یوسف که وقتی برادرانش به تقاضای قبلی او بنیامین (ابن یامین) برادر تنی یوسف را با خود همراه آوردند یوسف کیدی اندیشید و دستور داد یک پیمانه طلا را در بارِ او نهند آنگاه آوازه درافکند که ای قوم، متاعی از ما به سرقت رفته است و نهایتاً پیمانه را در بارِ بنیامین یافتند و گفتند جزای او این است که او را به بندگی گیریم و نزد خود نگه داریم. بنیامین سخت پریشان بود و هیچ نمی دانست که یوسف می خواهد خود را به او بنماید و او را پیش خود به عزت نگه دارد و در دل با خدای خود شکوه می کرد که این بلا بر من چون آمد و چنین است بسیاری حوادث عالم که در بلا و محنت، بشارتی بزرگ پنهان دارد.

برگرفته از کتاب " در صحبت مولانا "
به قلم حسین الهی قمشه ای.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی