تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

یا محب المتوکلین

يكشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۴، ۰۶:۲۱ ب.ظ
آدمی که ساعت سه و نیم شب میخوابد،طبیعی ست که صبح سر ِ کلاس از شدت ِ خواب،تمام بدنش ضعف برود.چشمانش بسوزد و سرش تیر بکشد...بعد از کلاس بدون هیچ حرفی راهم را کشیدم به سمت نمازخانه...نمازخانه ی دانشگاه،با تمام کوچکی اش پر از گلدان هایِ کوچکِ گل است.مسئولش خانم میانسالی ست که موقع حرف زدن لهجه ی ترکی اش ناخوداگاه لبخند ب صورتت می آورد.بار ِ اولی که دیدمش مشغول ِ بافتنی بود.گفتم من عاشق بافتنی ام و وسایلِ بافتنی ام را همراهِ خودم به خوابگاه آورده ام.از من خواست اگر مشکلی داشتم تعارف نکنم و از او بپرسم تا کمکم کند...نمازخانه ی دانشگاه،از آن نمازخانه های تمیز است که هیچ وقت بوی پا در آن نمی آید.خانم مسئول راه میرود و غر میزند که خوراکی نخورید.آشغال نریزید.حتی یکبار شنیدم به کسی که داشت جزوه هایش را پاک  میکرد تذکر داد که خرده پاکن هایش را روی زمین نریزد...حمام خوابگاه و نمازخانه ی دانشگاه مامن تنهایی من هستند...مامن غمگینی ام...مثل امروز...همینطور که روی زمین دراز کشیده بودم دختر کاپشن گلبهی یی وارد شد و کنار دوستانش-که نزدیک من بودند-نشست.با حداکثر پتانسیل ِ وجودی اش از سفر کربلایی میگفت که قرار است دانشگاه در اسفند ماه،دانشجویان را ببرد.چنان با هیجان میگفت که من مات ِ حرف زدنش شده بودم.آخر طاقت نیاورد.گفت میرم اسم بنویسم.کاپشن ِ گلبهی اش را پوشید و رفت.دو دقیقه بعد که آمد گفتم چی شد؟گفت:"فعلن اسمم رو نوشتم.هزینه ش زیاده.پاسپورت هم ندارم.هزینه ی پاسپورت هم هست.منم  تنها دانشجوی ِ خانواده م که نیستم.باید خودم یه جوری هزینه ش رو جور کنم.البته اگه قرارِ دعوت بشم  پولش هم خود به خود از یه جایی جور میشه.میدونی خیلی دلم میخواد برم.خیلی هوایی ام.باید برم"بعد اشک تا نزدیک ِ لب ِ های رژ زده اش آمد.میخواستم بزنم سر شانه اش و بگویم:"این حال و هواتو میخرم.چقدر؟"...آنقدر نگاهش کردم که خوابم برد...باید دنبالش برگردم و بگویم رفتی برا من هم ازین حس ُ حال ها بخواه کاپشن گلبهی...

نظرات (۶)

۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۸:۳۱ ماهی قرمز
چقد کوچیکم پیش این آدما...
پاسخ:
دلم میخواد ببینمش باز
با تمام سلولاش رفتن ُ میخاست
۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۸:۵۱ همیشه لبخند
منم میخام:(
پاسخ:
:)

سلام منم اسفند ماه از طرف دانشگاه میرم کربلا اونجا به یادت هستم چون با خیلی از نوشته هات حال کزدم

پاسخ:
چه کامنت حال خوب کنی.
منتظر استجابشونم:)
۲۹ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۷ °• نیلگون •°
منم انقدر دلم میخواد .. ولی جور نمیشه.
دانشگاهمونم کربلا نمیبره ...تو نمیری؟؟
عطیه هرسال مشهد میبردن از طرف دانشگاه تو هردو نیم سال! چشمم همش به درو دیوار دانشگاه بود که ببینم کی اعلام میکنند که با سر برم؛ اما اصن اعلام نشد ... نبردن امسال :(
پاسخ:
دلم میخواد برم
عزیزم ان شااله قسمتت میشه:)
۳۰ آذر ۹۴ ، ۰۰:۵۱ وارش بارانی
حالشو میخرم! چند؟
پاسخ:
خریدنی بود حودم خریده بودم
۳۰ آذر ۹۴ ، ۱۱:۴۱ بلوط بانو
این حال رو توی دو نفر از نزدیکانم دیدم امسال...
خوش به حالشون...
دستچین میشن انگار...
پاسخ:
اوهوم
خوشبحالشون

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی