آن شب...آن شب...
سه تا دختر بودیم که کِش موهایمان را باز کردیم و خودمان را پرت کردیم روی تخت و زمانیکه سرمان را روی بالشت گذاشتیم موهایمان پخش شد روی سفیدی اش.رنگ موهای یک کداممان خرمایی بود،رنگ یکی دیگر مشکی و آن یکی که من بودم،حنایی-مشکی-قهوه ای-!!!!بالشت ها را رنگی کردیم و به سقف خیره شدیم...گفتم برایتان داستان بخوانم؟!خنده شان را ندیدم ولی قطعا خندیدند...سر تکان دادنشان را هم ندیدم ولی قطعا سر هم تکان دادند...اول برایشان مرتضی برزگر را خواندم...ساعت از یازده گذشته بود اما در زدند.همان پسره پشت در بود که مرا یاد هری پاتر می انداخت...برایمان بستنی اورده بود...موهایشان را از روی بالشت جمع کردند و نشستند به بستنی خوردن...برایشان همچنان میخواندم...عشق روی پیاده ی مستور را خواندم...یاز هم مستور خواندم...یاز هم دراز کشیدند و بالشت ها را رنگی کردند..."قاب های خالی"ِ فهیم عطار را خواندم و بهشان گفتم:عشق تاریخ انقضا دارد؟!مو خرمایی گفت دارد.گفت عشق فقط تا قبل از ازدواج است.بعد از ازدواج زندگی بوی گه میگیرد.عشقی دیگر دیده نمیشود...گفتم به عشق و تاریخ انقضایش فکر کنید...چند دقیقه بعد نور موبایلم را انداختم روی چشم های مو مشکی و دیدم کنار دستم خوابش برده...مو خرمایی هم روبرویم خوابیده بود...فردا شب توی قطار هیچ کدام مان کِش موهایمان را باز نکردیم...برایشان داستان خواندم و با داستان اول خوابشان برد...خوابیده بودند و من سرم را چسبانده بودم به پنجره ی یخ و سیاه قطار و همزمان با تق تق صدایش به این فکر میکردم ک عشق تاریخ انقضا دارد؟کش موهایم را باز کردم...شب مشکی و حنایی و قهوه ای شد...