تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

او رفت. او رفت؟

شنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۸، ۰۱:۰۵ ب.ظ

وقتی خبر مرگ عزیزی را می‌شنوی اول خودت را به نفهمی می‌زنی. می‌گذاری به پای بزرگنمایی آدم بزرگ‌ها. می‌گویی خب یک تصادف بوده است دیگر، چرا شلوغش می‌کنید؟ می‌گویی دست بردارید از این همه سیاه‌نمایی. بعد با امید سوار ماشین می‌شوی و می‌ری به خانه‌ای که همه آنجا جمع شده‌اند تا داغ روی دلشان را باهم شریک شوند. ترسناک‌ترین تجربه‌ی زندگی‌ام تا همین امروز همین رساندن خودم به آن خانه بود. که همه روی زمین نشسته بودند و با لباس مشکی گریه می‌کردند. باز هم به خودم دلداری می‌دادم که سیاهی لباسشان بابت محرم است. گریه‌شان هم از بی‌اطلاعی‌شان از آن مسافر که گفته‌اند تصادف کرده. خب تصادف کرده. مگر هر تصادفی به مرگ منتهی می‌شود. داری تمام امید را به زور توی مغزت جا می‌دهی که دیگر هیچ چیز نمی‌فهمی. به خودت می‌آیی و می‌بینی وسط همان سالن نقش زمین شده‌ای و داری التماس می‌کنی که بیایید به دروغ‌تان اعتراف کنید. ولی سرهای تکان خورده از روی تاسف و حزن به تو می‌گوید باورش کن... گاهی امید زورش کم است. نمی‌تواند در جنگ بین حقیقت مرگ خودش را نجات دهد. می‌خورد روی زمین. مغلوب می‌شود. مرگ زورش زیاد است.‌ آنقدر زیاد که تا مدت‌ها چشمت را به در خشک می‌کند، قلبت را منتظر می‌گذارد تا باور کنی فقط آدم پیرها نمی‌میرند. مرده‌ی امروز، طعمه عزرائیل، می‌تواند دختر عموی جوان تو باشد که هشت صبح با برادرش حرف زده و نه صبح دخترک پنج ساله‌اش سر نعش بی‌جانش زار زار گریه می‌کرده.
پ.ن: برامون دعا کنید. برای طفل معصومش. برای مادرش. برای هضم این حزن. برای درک این مرگ.

۹۸/۰۶/۱۶