تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

غش . کوه.‌ احمدرضا احمدی و چند روایت دیگر.

سه شنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۴۰ ب.ظ

چند ماه پیش برادرم قبل از اینکه بخوابد صدایم کرد و گفت صبح زود می‌رود کوه. اگر می‌آیم راس فلان ساعت توی ماشین باشم. راس فلان ساعت توی ماشین بودم. اتفاقات خانه تا کوه جذابیتی ندارد برای همین روایت را روی دور تند می‌گذارم و یک راست می‌روم سر اصل مطلب یک جمله‌ای‌ام: «من توی کوه غش کردم.» موقعی که از برادرم عقب افتاده بودم و صدای موسیقی توی گوشم را یکی در میان می‌شنیدم سرم گیج رفت. وقتی چشم باز کردم آدم‌های غریبه‌ای بالای سرم بودند که چهره‌هایشان را تار می‌دیدم. ضربان قلبم همچنان بالا بود و همه بودند جز برادرم. چشمم را دوباره بستم. بیشتر از بی‌حالی‌ و ضعفم بابت این دلم نمی‌خواست چشمانم باز باشد چون حس «دختره خرس گنده غش کرده» داشتم. نیم ساعت نکبتی بود ولی بلاخره ماجرا تمام شد. از آن روز هروقت می‌خواستم تکان بخورم خانواده‌ام آن روز کذایی را یادم می‌آوردند و اولتیماتوم می‌دادند که «د بپا! باز غش می‌کنیا!» انگار صرع گرفته بودم و با هر تکانی قرار بود به رعشه بیفتم. وقتی اعلام کردم می‌خوام چهار روز با تیم کوهنوردی به اردبیل بروم هر سه عضو خانواده‌ام همزمان باهم اعلام کردند:«میخوای باز غش کنی؟!» با هزار توجیه و فرضیه و فرمول کوله را بستم و رفتم.

قله‌ای که در روستای اندبیل بود ارتفاع زیادی داشت. در همان بدو ورود باید این قله را طی می‌کردی تا می‌افتادی به سرازیری. میانه‌ی راه یکی از اعضا انصراف داد و رفت پایین. گفت ماشین می‌گیرد و شب در جنگل به ما می‌پیوندد. کمی بالاتر که رفتیم تهوع گرفته بودم. دائم توی ذهنم با ریتمی شاد می‌خواندم «تو میتونی عطیه. دمت گرم. آره آره. یکم مونده» ولی همزمان سکانس غش کردن و افتادنم از جلوی چشمم رد می‌شد. یک جایی از مسیر بغض کردم و به سرقدم گفتم: تروخدا استراحت بده! اشاره کرد جایم را عوض کنم و بروم پشت سرش. شبیه احمدرضا احمدی بود. آرام حرف می‌زد و روحیه می‌داد که می‌توانم. گفت قدم‌هایم را بد برمی‌دارم برای همین بود خسته شدم. هر از چندگاهی ماشالا ماشالا می‌بست به سرتاپایم و می‌خنداندم. همینجور آرام آرام به قله رسیدیم. برگشت و گفت: «تموم شد. سختی‌های زندگی تموم شد».

زیر پایم را دیدم و از شگفتی توی دلم عروسی گرفتم.

این همه گفتم تا بگویم، کوهنوردی فقط ورزش نیست، که نوعی سبک زندگی‌ست.

سبک زندگی استقامت سنجی. سبکی که به آدم یاد می‌دهد همه چیز تمام می‌شود و اگر خسته شد، بشود اما نباید از پا در آید. سبکی که آدم را یاد رعدوبرق‌ها و تگرگ‌ها و خشکسالی‌های منحوس زندگی‌اش می‌اندازد و آخر سر می‌زند روی شانه‌هایش که «تمام شد». بعد مسیر رفته شده را نشانت می‌دهد تا بفهمی به خستگی‌اش می‌ارزید.

اما در تمام این مسیر جان کندنی چیزی که می‌تواند آدم را برگرداند، چیزی که باعث می‌شود تحمل کنی و نگذاری ذهنت برایت رکب بخواند، داشتن یک سرقدم خوب است. سرقدمی که قدم‌هایش را با قدم‌های کند تو تنظیم کند و آرام آرام تو را به رفتن و کم نیاوردنی تشویق کند که وقتی روی قله ایستاده‌ای یادت نرود که همه چیز شدنی و گذراست. این تویی که تصمیم می‌گیری که برگردی یا ادامه دهی.