وقتی پیر میشوی ولی بزرگ نه
میخواستم بنویسم بلیط به مراکش یا هند و یا نایروبی و حتی همین گرجستان کنار دستمان،میتواند در شب تولدم مرا خوشحال کند...چه میدانم حتی این هم میتواند خوشحالم کند که سال های دیگر اپلای کردنم جواب داده باشد...یا حتی توقعم را بیارم پایین و بگویم مقاله ای که از پایان نامه ام در می آورم ای اس ای چاپ کند و من هم به نوایی برسم...و یا حتی آخر ترم استادم سر شانه ام بزند و بگوید:برو فلان کشور برا کنفرانس مقاله ت!!!!....چیزهای کوچک و ریزتری هم میتواند خوشحالم کند.مثلا اینکه مانتوهای تنگم برایم گشاد شود یا چشمم را ببندم و ببینم بوت های موزی هفت سالگی ام را هنوز دارم...ولی خب میدانید همه ی این ها یک طرف،اگر شب موقع خواب مامان و بابا بیایند بزنند سر شانه ام و بگویند از داشتن تو خوشحالیم و یقینن تو مبارکی،قسم میخورم آن روز اولین روزی باشد که در روز تولدم گریه نمیکنم و خوشحالم و حتی خودم برای خودم جشن میگیرم...
+به جای تبریک برایم یک خط بنویسید...یه خط هرچقدر بی ربط....اگر تا همین لحظه خواننده ی خاموش بودید،از من بدتان می آید،دائم وبلاگم را چک میکنید یا هرچه ی هرچه یک خط و یا حتی بیشترترتر برایم بنویسید.....