تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

برای بار دوم نوشتم...وقتی که بعد از نوشتن ِ بار اول دستم خورد روی دکمه ی دیلیت و پَر:

از خوابگاه تا دانشگاه،یا حتی از دانشگاه تا خوابگاه خیلی راه است.خیال کن از غرب بروی در نوک قله ی شمال...یا حتی تر از نوک قله ی شمال برگردی غرب...پووووووووووف...بگذریم...شنبه روی تختم،در خانه ی خودمان،دراز کشیده بودم به این فکر میکردم پست چرا پیام های اشتباهی میزند.چرا به من میگوید امیری!از اهواز برایت یک بسته پست شده که بیاید تهران؟!...آدرس پستی ِ خوابگاه را هیچکس ندارد.حتی بابا.و شاید مامان...دیروز بین هجوم رفت و آمد مردم از آرژانتین تا انقلاب،بین نیمکت های بلوار کشاورز با پیام ِ دیگر اداره ی پست ملتفت شدم که بسته ی پستی یی در جهان است که متعلق به من است...پست تاکید کرده بود که بسته از اهواز به تهران رسیده.اگر شک داری این هم شماره ی پیگیری اش...روزهای زیادی از بلندگوی خش دارِ سوییت یا بین طبقات صدای نگهبان را شنیده بودم که:خانم فلانی بسته ی پستی دارید.خانم فلانی بسته ی پستی داری و بیا از نگهبان تحویل بگیر...یحتمل اگر بسته ای در جهان بود و آن برای من بود،و امروز اداره ی پست به من اطلاع داده که بسته ام اهوازی ست و این بسته ی اهوازی رسیده است تهران،باید صبح دوشنبه این بسته برسد دست نگهبان.نگهبان بلندگوی خش دارش را بگیرد توی دستش و جیغ بزند:خانم فلانی بسته ی پستی دارید.خانم فلانی جهت دریافت بسته ی پستی ِ خود به انتظامات رجوع کند...خب باید بگویم زمانی که باید و شاید نگهبان بلندگو را داخل دستش جا سازی کند و اسم مرا صدا کند،سر کلاسی بودم که استادش بیشتر از اینکه شایسته ی دکتر و استاد شدن داشته باشد،باید مدال ِ افتخار ساواکی بودن را دریافت میکرد...بگذریم...از خوابگاه تا دانشگاه،یا حتی از دانشگاه تا خوابگاه خیلی راه است.خیال کن از غرب بروی در نوک قله ی شمال...یا حتی تر از نوک قله ی شمال برگردی غرب...پووووووووووف...سرویس وقتی وارد خیابان ِ خوابگاه شد،من ایستادم.رفتم جلو تا به محض ایستش بپرم پایین.بگویم:من بسته داشتم؟و رستمیِ نگهبان بگوید بله...پریدم پایین و رستمیِ نگهبان گفت میرزاامیری تو اهوازی هستی؟نه قربان من اصفهانی ام...ولی بسته از اهواز داری...که اینطور...پس اداره ی پست راست گفته.اداره ی پست خواسته بگوید کسی در آنسوی هوای خاک آلود به یاد توست.باورش کن...باورش کردم...دانه دانه از داخل بسته کشیدمش بیرون:داشت چایی میخورد(سینی ِ چایی ِ گل گلی اش)،داشت خرد میکرد(خرد کن رنگی رنگی اش)،داشت چمدانش را می بست(دفترچه ی ایفل دارش)،داشت با کلاس غذا میخورد(دستمال های قشنگش)،داشت عاشق میشد و داشت تهران را قدم میزد(دست ِ دوز جادویی و شگفتش)...

راستی به نظر شما چطور میتواند آدرس مرا از بین ِ سه خوابگاه ِ دخترانه ی متعلق به دانشگاه پیدا کرده باشد؟!راستی یک چیز دیگر:امروز دی کاپریو بیشتر خوشحال است یا من؟!
+عکسش را در اینستاگرام ببینید