تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

12 ساعت آتش زیر لحاف

يكشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۲۰ ب.ظ

اتاق من در مرتفع ترین قسمت خانه است.ینی در پشت بام.حتی مرتفع تر از درخت خرمالو و انگوری که توی حیاطمان قد کشیده اند و من با ایستادن روی بام میتوانم برآورد کنم که کدام میوه که روی چندمین شاخه ی درخت است ،رسیده و آماده ی خوردن است.سه نفر ِ دیگر ِ خانواده ی ما زیر پای من روزانه در حال رفت و آمد هستند.به راحتی نه،اما میتوانم گاهی صداهایشان را بشنوم.بفهمم الان بابا خانه است یا نه.بفهمم مهمان آمده است.بفهمم مامان دارد میخندد و عرفان دارد آهنگ میخواند.برعکس آنها که هیچ صدایی از من نمیشنوند.که مثلا بفهمند من شب ها چند ساعت گریه میکنم.پشت تلفن سر چه کسی عربده کشیده ام و زمانیکه دارم عکس هایی را مرور میکنم صدای هیچ کدام از قهقهه هایم پایین نمیرود...روزهایی هم بود که من از بس روی پله های منتهی به اتاق و سالن مان ورجه وورجه کرده بودم،چندتایی شان شکستند و از این طریق وقتی پای ِ کسی رویش گذاشته میشد،صدایی از پله در می آمد که اینطوری مشخص میشد که کسی در حال آمدن به اتاق من،یا پایین رفتن از پله برای رفتن به سالن است...درب اتاق من که جای خود دارد،اما زمانیکه پله ها را به مقصد سالن ِ خانه پایین می آیی با درب دیگری برخورد میکنی.دربی چوبی-شیشه ای.با دسته ای فلزی که خشک است.خیلی خشک.یعنی برای باز شدن نیاز به فشار ِ زیادی دارد.و با باز شدنش صدای نه چندان هولناکی به گوش میرسد.حتی به گوش من...صبح هایی که با خودم قرار گذاشته ام تا لنگ ظهر بخوابم،مامان صدای این درب ِ چوبی-شیشه ای ِ خنگ(خنگ تنها صفتی ست که میتوانم به کار ببرم)را باز میکند و صدا میزند:"ظهر شد.پاشو"در صورتیکه تازه صبح شده است و تا ظهر شدن حدود شش ساعت اختلاف است...روزهایی هم هست که من در اتاقم مشغول کارهای خودم هستم،صدای درب شنیده میشود که مامان میخواهد از زیر پله ها چیزی بر دارد.و یا از آن جایی که از طریق این درب میشود به زیر زمین هم رسید،کسی آن را باز کرده تا به زیرزمین برود........امروز حدود 12 ساعت با آن سه نفری که آن پایین،دارند راه میروند و زندگی میکنند قهر بودم.خب درست ترش این است که آنها با من قهر بودند...هرباری که در باز میشد منتظر بودم صدایی بشنوم که مخاطبش من باشم:"عطیه ظهر شد،پاشو"؛"عطیه زنده ای"؛"عطیه سفره رو جمع نکردم تا تو بیای صبحونه بخوری جمعش کنی"؛"عطیه چه عجب نرفتی بیرون"؛"عطیه هنوز خوابی"؛"بیا پایین خب"و...چند بار این درب خنگِ لعنتی باز شد،صدایش را شنیدم و منتظر بودم کسی مرا بخواند.آتش بس شود و باز زندگی کنم...هربار که در باز شد صدای ِ پلاستیکی شنیدم که زیر پله باز میشد.صدای قدم هایی که داشت به سمت پله های زیر زمین میرفت.صدای واکس زدن کفش.صدای...هرصدایی به جز صدایی که مخاطبش من باشم...12 ساعت آن سه نفر با من قهر بودند و من سعی کردم این 12 ساعتی که به اندازه ی 12 روز بود را زیر لحاف باشم و بخوابم...خواب تنها وسیله ی دفاعی ِ من برای زندگی نکردن است...

نظرات (۵)

۰۴ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۳۶ آدرینا عظیمی
در، چیز نابکاری است... من بارها درباره ی آن فکر کرده ام!
با مشاهده ی یک در بلافاصله لزوم دیوارها احساس می شود، می پرسم آیا با مشاهده ی یک دیوار هم به همان اندازه لزوم یک در را احساس می کنیم؟ گمان نمی کنم! یا لااقل ممکن است چنین باشد اما برای من نه چندان. 
من دیوارها را از درها منطقی تر می یابم و معتقدم که درها امید احمقانه ای بیش نیستند؛ اگر باز باشند خاصیت دیوار را منتفی می کنند و اگر بسته باشند خاصیت خود را. 

درها و دیوار بزرگ چین، احمد شاملو :)
چه اتاق خوبی داری

درب غلط ب گمانم. در درسته

وای
اتاقتو خیلی دوست داشتم.
من همیشه آرزوی داشتن همچین اتاقی رو داشتم و دارم عطیه....تو این موقعیت ها من دل دل می کنم که یکی پیش دستی کنه فقط بگه سهیلا....
عزیزم
بدجور درکت میکنم منم از این 12 ساعت ها زیاد تجربه کردم با این تفاوت که به جای سه نفر با دو نفر بدون مکالمه و حتی نگاه بودم و بدجور سخت گذشته
در مورد خواب موافقم
فکر و خیالش نباشد
سلاح خوبی ست!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی