12 ساعت آتش زیر لحاف
اتاق من در مرتفع ترین قسمت خانه است.ینی در پشت بام.حتی مرتفع تر از درخت خرمالو و انگوری که توی حیاطمان قد کشیده اند و من با ایستادن روی بام میتوانم برآورد کنم که کدام میوه که روی چندمین شاخه ی درخت است ،رسیده و آماده ی خوردن است.سه نفر ِ دیگر ِ خانواده ی ما زیر پای من روزانه در حال رفت و آمد هستند.به راحتی نه،اما میتوانم گاهی صداهایشان را بشنوم.بفهمم الان بابا خانه است یا نه.بفهمم مهمان آمده است.بفهمم مامان دارد میخندد و عرفان دارد آهنگ میخواند.برعکس آنها که هیچ صدایی از من نمیشنوند.که مثلا بفهمند من شب ها چند ساعت گریه میکنم.پشت تلفن سر چه کسی عربده کشیده ام و زمانیکه دارم عکس هایی را مرور میکنم صدای هیچ کدام از قهقهه هایم پایین نمیرود...روزهایی هم بود که من از بس روی پله های منتهی به اتاق و سالن مان ورجه وورجه کرده بودم،چندتایی شان شکستند و از این طریق وقتی پای ِ کسی رویش گذاشته میشد،صدایی از پله در می آمد که اینطوری مشخص میشد که کسی در حال آمدن به اتاق من،یا پایین رفتن از پله برای رفتن به سالن است...درب اتاق من که جای خود دارد،اما زمانیکه پله ها را به مقصد سالن ِ خانه پایین می آیی با درب دیگری برخورد میکنی.دربی چوبی-شیشه ای.با دسته ای فلزی که خشک است.خیلی خشک.یعنی برای باز شدن نیاز به فشار ِ زیادی دارد.و با باز شدنش صدای نه چندان هولناکی به گوش میرسد.حتی به گوش من...صبح هایی که با خودم قرار گذاشته ام تا لنگ ظهر بخوابم،مامان صدای این درب ِ چوبی-شیشه ای ِ خنگ(خنگ تنها صفتی ست که میتوانم به کار ببرم)را باز میکند و صدا میزند:"ظهر شد.پاشو"در صورتیکه تازه صبح شده است و تا ظهر شدن حدود شش ساعت اختلاف است...روزهایی هم هست که من در اتاقم مشغول کارهای خودم هستم،صدای درب شنیده میشود که مامان میخواهد از زیر پله ها چیزی بر دارد.و یا از آن جایی که از طریق این درب میشود به زیر زمین هم رسید،کسی آن را باز کرده تا به زیرزمین برود........امروز حدود 12 ساعت با آن سه نفری که آن پایین،دارند راه میروند و زندگی میکنند قهر بودم.خب درست ترش این است که آنها با من قهر بودند...هرباری که در باز میشد منتظر بودم صدایی بشنوم که مخاطبش من باشم:"عطیه ظهر شد،پاشو"؛"عطیه زنده ای"؛"عطیه سفره رو جمع نکردم تا تو بیای صبحونه بخوری جمعش کنی"؛"عطیه چه عجب نرفتی بیرون"؛"عطیه هنوز خوابی"؛"بیا پایین خب"و...چند بار این درب خنگِ لعنتی باز شد،صدایش را شنیدم و منتظر بودم کسی مرا بخواند.آتش بس شود و باز زندگی کنم...هربار که در باز شد صدای ِ پلاستیکی شنیدم که زیر پله باز میشد.صدای قدم هایی که داشت به سمت پله های زیر زمین میرفت.صدای واکس زدن کفش.صدای...هرصدایی به جز صدایی که مخاطبش من باشم...12 ساعت آن سه نفر با من قهر بودند و من سعی کردم این 12 ساعتی که به اندازه ی 12 روز بود را زیر لحاف باشم و بخوابم...خواب تنها وسیله ی دفاعی ِ من برای زندگی نکردن است...