گفتم سرِ نارنجی ِ پاییز چقدر عشق لازم بود.نوشت:سر سیاهی ِ زمستان چقدر عشق لازم است
سر نارنجی ِ پاییز هم عشق لازم بود.آن وقتی که دخترها وسط پارک ملت،برگ هایِ زردِ بزرگ را جلوی صورتشان میگرفتند،لبخند میزدند و عکس میگرفتند و آن عکس میشد،عکس ِ فیس بوک و اینستا و تلگرام شان...سر ِ نارنجی ِ پاییزی که سوز میزد توی دماغمان و آکاردئون به دست ها وسط چهارراه مینواختند...سر ِ نارنجی ِ پاییز که باران زیاد آمد،هما روستا مُرد،شاعرها را به زندان انداختند،فرانسوی ها و سوری ها کشته شدند و عماد زنگ زد و خداحافظی کرد و دو هفته بعد به نیویورک رفت...پاییز رفت و حالا سر سیاهی ِ زمستان چقدر به عشق نیاز است.چقدر به عشق نیاز است حالا که دست هایم خشکی میزنند،ناخن هایم میشکند،جزوه هایم پاره میشود و موهایم میریزد...چقدر به عشق نیاز است حالا که حتی نور را در پستوی ِ خانه ها نهان کرده اند.حالا که رنگ ِ آبی عشق خاکستری ِ تیره شده است،حالا که پرنده ها کوچ میکنند،رفیق هایمان کوچ میکنند،محمد اینانلو کوچ کرد و برگ های ِ زرد خشک شده اند و کلاغ ها هم با درختان قهر کرده اند...ما جوانیم و اتفاقن خاکستری ِ قالب به ما نشسته است وقتی سگ دو میزنیم و بعد فقط زخمی میشویم،وقتی صدای خمپاره ها را هنوز میشنویم،وقتی در حال قهوه خوردن توی خیابان پسر بچه ای که باید سرکلاسِ درس باشد خودش را روی پایمان می اندازد تا کفش هایمان را واکس زند...خاکستری ِ قالب به ما نشسته و عشق از نسل ِ ما،از روزهای ما،از هوای ِ ما که با ماسک های فیلتر دار هم ریه هایمان را میسوزاند،فراری شده...حالا که اخبارهای اینجا و آنجا به ما دروغ میگویند،دکترها به ما رک خبر مرگ زودرس مان را میدهند،مجری بچه ها ممنوع التصویر میشوند،دوستانمان دوست نمیشوند،به عشق نیاز است...
که من پرنده میشوم.که دوست هایم را پاک کردم،که بی اعتماد و بی اعتقاد شدم،که بستنی های انبه دلم را میزنند،که سوز میزند توی چشمم و از چشم هایم اشک می آید،که ساعت نه شب زیر پل حکیم جیغ میزنم،که دختری ازروی پل رسالت خودش را پرت میکند پایین و میمیرد...حالا که بلدم ساز بزنم و سه تارم خیلی وقت است سیم سُلش پاره شده،حالا که صدای تیرها و تانک ها و بمب ها بلندتر از صدای گریه های ماست،حالا که روی زمین میخورم وشلوارم پاره میشود و سر زانوهایم زخمی میشود،حالا که وزنه ها به ما اضافه وزن مان را نشان میدهند،دوستان و فامیل های درجه یک مان پناهنده و مقیم میشوند،سفارت ها را آتش میزنند،حالا که صدای گریه هایم را،صدای فریادهایمان را کسی نمیشنوند.حالا که جای برنده ها عوض شد،پرنده میشوم...