تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۲۱ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

اگر از فیلم نامه و بازی ِ فوق العاده ی بازیگران این فیلم بگذریم،باید بگویم برای موسیقی متنش هم که شده،دیدن این فیلم را از دست ندهید...



۱۷ تیر ۹۵ ، ۱۲:۰۴
.


رویای غیر ممکن ها نام ویژه ای دارد که به آن امید میگوییم.

                                دختر پرتقالی/یوستاین گاردر/ترجمه ی مهوش خرمی پور

۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۸:۲۱
.


برای ما انسان ها،گاهی از دست دادن چیزی که دوستش داریم بسیار سخت تر از نداشتن آن از ابتدای امر است.

                                         دختر پرتقالی/یوستاین گاردر/ترجمه ی مهوش خرمی پور

۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۸:۱۸
.

نوشته بودم که خنده از هر چیز دیگری واگیردارتر است.غم و اندوه هم می تواند واگیر داشته باشد.اما ترس چیز دیگری است.ترس نمی تواند به راحتی شادی و غم ،سرایت کند و این بسیار خوب است.ما با ترس هایمان کم و بیش تنهاییم.

                                   دختر پرتقالی/یوستاین گاردر/ترجمه ی مهوش خرمی پور

۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۸:۰۶
.

به کار بردن ضمیر "ما"و افعال اول شخص جمع به این معناست که دونفر را با کار مشترکی به هم پیوند دهیم تا به شکل یک موجود آشکار شوند.در خیلی زبان ها وقتی صحبت از "دونفر" باشد ضمیر خاصی به کار میرود که ضمیر دوتایی نام دارد.یعنی چیزی بین دونفر تقسیم می شود و این خیلی پرمعناست زیرا گاهی نه یک نفریم و نه بیش از دونفر.فقط"ما دوتا" هستیم و این "ما دوتا"تقسیم شدنی نیست.وقتی فقط از این ضمیر استفاده کنیم اصول بی نظیر و افسون کننده ای حاکم می شود که درست مثل جادوست.دیگر میگوییم: "می پزیم ،یک بطری نوشیدنی باز میکنیم ؛ میخوابیم."


                                           دختر پرتقالی/یوستاین گاردر/ترجمه ی مهوش خرمی پور

۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۷:۴۶
.

خنده ی گرمی کرد و این خنده ی او،میتوانست تمام دنیا را گرم کند و اگر تمام مردم دنیا میتوانستند او را ببینند در یک آن،همه ی جنگ ها،خصومت ها و دشمنی های روی کره ی زمین از بین میرفت یا دست کم یک آتش بس بسیار طولانی اعلام می شد...


                                            دختر پرتقالی/یوستاین گاردر/ترجمه ی مهوش خرمی پور

۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۷:۳۶
.

وقتی شنیدم کیا رستمی فوت شد،باز یاد آرزوی دیرینه و بچگیم افتاد.همون آرزویی که وقتی خسرو شکیبایی و قیصر امین پور فوت شدند،تو ذهنم جرقه زد.همون آرزویی که وقتی حمیده خیرآبادی فوت شد،آرزوش کردم..."مرگ باشکوه"...مرگی که اخبار اعلام کنه.بی بی سی بیاد خبر فوری بده و بگه.مرگی که وقتی وارد صفحه های مجازی میشی همه ازش حرف بزنند...نمیگم میخوام به اون درجه از شهرت برسم که وقتی مردم همه منو بشناسند!دارم از مرگی حرف میزنم که همه رو متاسف کنه.مرگی که همه سرشون رو به سمتش ببرند و بگند:آخ...شهدای هسته ای هم معروف و مشهور نبودند ولی وقتی کشته شدند و رفتند از پیش مون همه سرمون رو انداختیم پایین و آه کشیدیم....مرگ باید باشکوه باشه و این آرزوی درجه اول منه....ارزوی درجه اول و دیرینه ی من...


۱۵ تیر ۹۵ ، ۰۰:۲۱
.
یه جاهایی از بس آملی،من بودم و از بس من،آملی بودم دلم میخواست دست و سرم رو ببرم تو داستان و ماچش میکردم...این فیلم رفت جز پنج فیلم مورد علاقه ی من که مواقعی که حالم بده میتونم بهش چنگ بزنم و روبراه بشم...

۱۴ تیر ۹۵ ، ۱۷:۵۴
.

میخواستم یک پست بنویسم ب بلندی مثنوی مبنی بر اینکه موقت با فضای مجازی خداحافظی کنم.دیدم نهایت سه نفر ایموجی غم میگذارند و خلاص و به هیچ جای دنیا برنمیخورد که درمانده و ناراحتم ک دنیا را گه گرفته و دنیا مجازی را بیشتر.بعد گفتم آرام و بی سروصدا اینجا را ببندم دیدم مسخره است.ک هیچکسی هم تا ماه آینده نمیفهمد ک من دی اکتیو شده ام و خودم را مسخره کرده ام.بعد گفتم می ایم و مینوسم:" خب بچه ها خوش گذشت تا درودی دیگر بدرود"ک دیدم سابقه ی خرابی دارم و ممکن است همین فردا صبح بگویم درود بچه ها و شما از شخصیت سینوسی ام عق تان بگیرد و زرت و زرت آنفالو کنید!حالا نشسته ام و فکر میکنم انبوه غم ها بعد از جانماز و خیابان و باران و لا ب لای کتاب ها و اشک،باید جایی دفن شود مثل فضای مجازی.بعدتر دیدم اینستاگرام جای این جینگولک بازی ها نیست.باید بروم وبلاگم را بغل کنم....الغرض اینکه دلم از دنیا گرفته...چ واقعی اش و چ مجازی اش...خودم هم ی جایی ما بین این دو گم شده ام...بلا تکلیفم و سرگردان...هیچ نقشی را نگرفته ام و معلقم...حالا شما اگر گم شده را پیدا کردید انرا به صاحبش دهید و مژدگانی دریافت کنید...اگر هم کسی را میشناسید ک میتواند مرا به من باز دهد،خبرم کنید...عطیه میرزاامیری...

۱۳ تیر ۹۵ ، ۰۱:۴۹
.

همینطور از پایین پله ها، آرام بدون اینکه کسی را با صدایش بیدار کند،نجوا کنان پشت سر هم میگفت:عطیه عطیه عطیه.بدون آنکه حتی یک لحظه وقفه ایجاد کند.فکر کردم باز هم بازی در اورده و میخواهد سرکارم بگذارد.بار اولش نبود.مثلا از وقتی تلفن اتاقم سوخت،گاهی که در اتاقم هستم می اید دم پله ها و داد میزند:تلفن با تو کار داره!اکثرن تن تنبلم را از رختخواب بلند میکنم و با غرغر میروم پایین.ب محض اینکه تلفن را در دست میگیرم و میگویم الوووو بوق ممتد تلفن دنیا را روی سرم خراب میکند و میفهمم رکب خورده ام...به اتاقم رسید.همچنان عطیه عطیه میکرد و دستش را به چارچوب در گرفت.قیافه اش حالت عادی نداشت.از روی مسخره بازی گفتم:چی زدی داش؟!!!افتاد روی زمین و گفت:پاسم کرد!...درس سه واحدی اش را که فکر میکرد افتاده را پاس شده بود.افتاد وسط اتاقم.با حالتی که از خوشحالی به بیحالی میرفت گفت پاسم کرد عطیه پاسم کرد.چند دقیقه بصورت ممتد قربان صدقه ی استادش رفت.خوشحالی انقدر یکدفعه ای به او هجوم آورده بود که نمیدانست چطور و چگونه تخلیه اش کند.تنها نشسته بودم و برق شادی را در چشم هایش میدیدم...خوشحالی تمام عضلاتش را از کار انداخته بود...خدایا،خدای شب های قدر و شب زنده داران،خدای تزریقی های شوش و رستوران بروهای میرداماد،خدای رپرها و مداح ها،خدای گرمای عسلویه و سرمای روسیه،خدای مادرهای داغ دار و پدرهای سیاه پوش،خدای زنان باردار و مردهای عقیم،خدای سجاده ها و قران های گوشه ی طاقچه،نیم نگاهی.نیم نگاهی...دلم خوشحالی از سر شوق به حالت غش رفتن میخواهد...
التماس دعا....عطیه میرزاامیری

۰۶ تیر ۹۵ ، ۱۹:۴۴
.