تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۱۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

داستان جدیدی داشت.بازی های فوق العاده.ولی خب هیجان تنها یک ساعت اولش بود.زود همه چیز رو جمع کرده بودن و از اواسط فیلم ببعد زیاد چیز نامعلومی وجود نداشت.اما خب من واقعا دوست داشتم فیلمش رو...


۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۰۶
.

گفتم که مرگ دم دستی ترین چیز تو زندگیِ ادمِ.مقیاسش رو هم گفتم.گفتم که در فاصله ی بینِ با تسبیح به خواب رفتن تویِ شب و با صدای گریه بیدار شدن توی صبح،اتفاق میفته.همینقدر کم.و همینقدر یهویی...واقعیتش اینه که دیگه از خوابیدن میترسم...ازینکه خواب ببینم.چیزی که در مورد من تو خواب اتفاق میفته،تعبیرش نه وارونه ست و نه توی کتابا و قرآنا.تعبیرش خودِ خودشه.دیدن خون تو خوابام تعبیرش باطل شدن اون خواب نیست.ینی من صبح که پا میشم تو واقعیت یه ردی از ی خون ی جا میبینم...تعبیر گریه تو خواب برای من ینی گریه تو بیداری.نه اینکه شادی و خنده...باید تو همون خواب موضع گریه م مشخص بشه.باید تو همون خواب بفهمم از خوشحالی بوده گریه هه یا از غم.تا وقتی بیدار میشم بدونم قراره اتفاق خوب برام بیفته یا اتفاق بد...من دیشب خواب دیدم دارم گریه میکنم و از گریه م و شدت بی تابی به خودم میپیچیدم.دستام رو بهم میمالم و پریشونم...صبح که از خواب بیدار شدم انگار شب قبلش اونقدر ورزش کرده بودم که از شدت بدن درد و انرژی تلف شده تو خواب نمیتونستم پاشم...همه چی به ظاهر اوکی بود.با ز نشستیم صبونه خوردیم...وقتی گوشی ش زنگ خورد و رفت بیرون میدونستم دارم قدم به قدم به خوابم نزدیک میشم.برای اولین بار رفتم پیش ِ کسی نشستم که داشت با گوشیش حرف میزد.دو دیقه بعد با قیافه ی وحشت زده ش بهم نگاه کرد و گفت:بهم دروغ میگند؟گفتم اره...تعبیر شد...اتفاق افتاد...یکی از جمع شون کسر شد...میون اون همه گریه های آروم وقتی داشت میگفت دیگه صداشو نمیشنوم.وقتی داشت میگفت آخه چیزیش نبود که.وقتی داشت میگفت بابام و داداشام تنها شدند.من بیشتر از اون گریه میکردم،من مثل توی خوابم دستام رو از شدت پریشونی بهم میمالیدم،من زار زار گریه میکردم و میگفتم:انصاف نیست مامانا زودتر از بچه هاشون بمیرند...همینطور که از شدت گریه صورتم میسوخت میگفتم برا چی مامانا میمیرند؟...ترسی که ز داشت،ترس منم بود.ترسی بود که هیچوقت نتونستم به زبون بیارم.ترسی که از روز اولی که اومدم اینجا باهامه.وقتی داشت تو اشکای درشتِ آرومش میگفت همیشه میترسیدم تا وقتی نیستم و خوابگاهم ی اتفاقی تو خونه بیفته،من بدنم لرزید.ترس مشترک من با اون.........خب اگه مینوشتم همون اول که مامان هم اتاقی م فوت شد،شما نهایت سر تکون میدادید و اعلام تاسف میکردید و شاید تو دلتون میگفتید که زیادی شلوغش کردم.اما واقعیت دردناک تره.اینکه وقتی یکی خبر مرگ مادرش رو،یکدفعه ای میشنوه،تو توی اون موقعیت و اون لحظه نزدیکترین آدم بهش،باشی...الان سه تا گردوی بزرگ توی گلومه...دارم خفه میشم...

۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۰۵
.

.

مرگ دم دستی ترین چیز تو زندگیِ...که در فاصله ی بین ِ با تسبیح به خواب رفتن تویِ شب و با صدای گریه بیدار شدن توی صبح،اتفاق میفته...اتفاق افتاد...

۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۳۵
.

تمومِ من این روزا خلاصه شده توی:

ترس

عجز

تنهایی

خشم

۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۰۸
.

خیلی وقت بود مثل قبلنا که قدم کوتاهتر بود،موهام بلندتر،غرغرام کمتر،شور و هیجانم بیشتر،موقع حمام کردن کف نرفته بود تو چشمم.بعد در حالیکه دارم محکم چشمام رو روی هم فشار میدم،دنبال شیر آب بگردم و دهنم رو محکم تر از چشمام،روی هم بذارم انگاری که کفای روی سرم که از قافله ی ورود به چشمام  عقب موندند در حال رقابتند که برند توی دهنم.و بعد از اینکه شیر آب باز شد تازه با همون پوزیشن نه چندان جالب در حالیکه خودم تعادل ندارم،شروع کنم به تعادل آب سرد و گرم.وقتی هم که کفا شسته شد چشمام رو که باز کردم به دهنم اجازه ی باز شدن بدم و چنان نفسی بدم بیرون که آب هایی که دارند سُر میخورند روی صورتم به صورت فواره ای بپاشند سمت جلو...بعد هم ی نفس عمیق... و بعد بیفتم روی تخت و خوابم ببره...ی خواب عمیق بعد از نبرد تن به تن با کف...

۲ نظر ۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۰۰
.

اخرین دلیلی که برای ننوشتن به دهنم رسید،این است که در ساحت مقدس بلاگفا نمینویسم!!!حالا دارم خودم را دلداری میدهم که"دختر جان نوشتن هم گاهی مثل پیتزا خوردن و یا لیس زدن به بستنی شکلاتی ست،خوشمزه است و تنها مشکل گشای حال بدت.همیشه و همه جا هم هوسش را داری و به خوردنش نه نمیگویی.اما گاهی همه چیز از دنده ی چپ است.گاهی وسط عرق ریزان تابستان در حالیکه دلت برای تکه یخی میرود،اگر بهت بستنی تعارف کنند،دلت میخواهد اما مرض رد کردن میگیری و...الان نوشتن در دلم غوغا میکند اما دستم برایش نمیرود...اره...دستم براش نمیره"

۱۰ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۵۸
.

همه چیز مهیاست؛قلم.دفتر.کیبورد.دست ها.حرکت انگشتان.حتی حس و حال و حوصله و وقت...ذهنم پر از حرفه.ولی نوشتن یکجایی در درون من خوابش برده...بیدار نمیشه...

۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۰۹
.