تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۲۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

وقت هایی که حالم خوش نیست باید گوشی ام را خاموش کنم،پریز را بزنم و بخوابم...و مهمتر اینکه؛ بدانم حرف زدن با آدم ها،مثل کندن ناخنی ست که به گوشت چسبیده!همینقدر دردناک.همینقدر احمقانه...

۲۶ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۱۸
.

این لینک بسیار مفید برای فردا شب و شب های دیگر چهارشنبه سوری تون هست!پس از دست ندید و از غافلان مباشید که خدا غافلان رو دوست نداره!
این


و این لینک بسیار مناسب مادر پدرایی هست که بچه ی کوچیک دارن و تو ایام عید و یا کلا توی مهمونی ها باید رعایت کنند!پس بشتابید و ثواب کنید و لینک این مطلب رو به مامان باباهای دور و اطراف تون بدید و خودتون هم بخونید که شما هم چشم روهم بذارید مامان یا بابا شدید!

این

۲۳ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۰۸
.

یکباری هم نشستم به غرغر که حالم از سلبریتی های اینستاگرام بهم میخورد.که با عکسای تیشان فیشان شان و یک شاتر زدن برای فلان کمپانی ها کلی پول میگیرند.بعد هم دوستم سند آورد که فلانی با یک تبلیغ بیشتر از یک میلیون تومان پول میگیرد.چرا؟چون سبک زندگی کول و رنگی اش را دائم در معرض نمایش میگذارد و مردم هم که عقلشان در چشم شان است...بعد هم نشستیم چندتایی به این فکر کردیم چه کار کنیم با یک شاتر زدن پول جمع کنیم و کنار تعداد فالورهایمان یک K بیاید!از خرید گربه گرفته تا آبی کردن موهایمان طرح ریختیم و بعد...خب این ها در حد حرف و مزاح و فروکش شدن خشم مان بود...بعدترش نشستم به فکر کردن که من از چند سال پیش تا به حال در گوشه گوشه ی فضای مجازی در حال گشت و گذار بوده ام.اما راستش را بخواهید امن ترین و خاص ترین نقطه ی همین فضای کور مجازی، وبلاگ نویسی بوده!راحت و خودمانی بگویم که هر روانی یی سرش را زیر ننداخته و بیاید وبلاگ بنویسید و مهمتر از همه نوشتنش تداوم داشته باشد.که خب الان شاید بگویید چرا شده!(حتی بگویید عطیه تو هم سلامت روان نداری!!!)ولی بیایید قبول کنیم کسی که بیمار است گاهی از نوشته هایش بیماری اش عیان شده.نوشته ها بیشتر از عکس ها ما را به آدم ها وصل میکند.همین است که ما طرفدار فلان نویسنده ایم.برای رمان جدید موراکامی صف میکشیم و برای هدایت نقد مینویسیم.همین است که دوستان وبلاگ نویسمان، دوست صمیمی و یا حتی همسرمان می شوند.همین است که خوشحال کردن همدیگر را بیشتر از بقیه ای که نوشته هایمان را نخوانده اند،بلدیم...من نیم بیشتری از خوشحالی های روزمره ام را مدیون نوشتن هستم.نوشتنی که در دبیرستان مرا محبوب کرد و نفر اول مسابقات نگارشی می شدم.نوشتنی که سال های دانشگاه وارد فاز وبلاگ نویسی شد و نتیجه اش دوستی با آدم های مهربان شد .نوشتنی که دنیا را برایم آرام تر کرد.عصبانیت ها را برایم راحت تر خاموش کرد و شادی ها را ماندگار تر...

حالا که روزهای آخر سال است آمدم که از همه ی همه ی همه تان تشکر کنم.چه کسانی که سوژه ی مزخرف نویسی کانال هایشان شدم،چه کسانی که مسخره ام کردند و میکنند،چه کسانی که خاموش و خنثی از میان نوشته هایم گذشتند و چه کسانی که لطف شان خیلی خیلی بیشتر از لیاقت من بوده و است.از ته دلم،آنجایی که معدن عشق و تشکر و خوبی ست از همه تان و بودن تان مچکرم.(اما خب راستش، تشکر برای همه تان یک شکل نیست)...

پی نوشت:فرزانه عباس پور عزیز!ممنون که به خواسته ی کمتر از ده دقیقه ای من توجه کردی.وقتی که نوشته بودم دلم نامه میخواهد و پیگیر آدرسم شدی و امشب،دقیقا شبی که انتظار هیچ پست و بسته و حتی شادی یی نداشتم،نامه ات را همراه با کلی یادگاری و مهربانی برایم فرستادی. .قطعا قلبت آنقدر نور دارد که روز تولدت این چنین آدم ها را خوشحال میکنی و یادم آوردی هنوز هم می توانم امیدم را نسبت به خوبی از دست ندهم...تولدت آنقدر مبارک که خدا همه از خلق کردنت شاد باشد...

۳۵ نظر ۲۰ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۰۸
.
مرد ایده آلم را(هم ظاهری هم اخلاقی) در این فیلم پیدا کردم!!!


۲۰ اسفند ۹۵ ، ۱۰:۲۰
.

پیش دبستانی بودم.یکی از بچه های کلاس،یکبار بلند اعلام کرد بلد است دفترچه های فانتزی درست کند!فقط کافی بود مقداری کاغذ برایش ببریم و او در عرض دو روز به ما یک دفترچه ی شیک تحویل میداد.از یکی از دفترهایم چندین برگه جدا کردم.فردا گذاشتم روی میزش و گفتم برایم دفترچه بسازد.یک روز.دو روز.یک هفته.نیاورد.گفت برگه هایت را گم کردم._قبلترها اینجوری نبود که کاغذ و دفتر مثل نقل و نبات توی خانه ها ریخته باشد که._شاکی شدم.گفتم دفترچه نمی آوری حداقل برگه هایم را برگردان.گفت برگه ندارم.کارم شده بود تهدید کردن!شاید اولین جرقه ی خباثت را آن سال زدم.یادم می آید یکبار وسط گرگی او گرگ شد و مرا گرفت.گفتم اگر آزادم نکنی فردا با مامانم می آیم مدرسه تا حسابت را برسد...دلش میشکست.اذیت میشد.عوضی شده بودم....یکبار هم گریه اش گرفت و من خلع سلاح شدم.گفتم میبخشمت....راستش حالا بعد از بیست سال وقتی دلم الکی میگیرد فکر میکنم تاوان اشک های آن روز همکلاسی ام است...مثل الان...

۱ نظر ۱۷ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۵۱
.

دوست داشتید برید این دو مطلب من رو بخونید.

اینجا

و

اینجا


پس لطفا دوست داشته باشید:)

۱۷ اسفند ۹۵ ، ۱۰:۱۰
.

یه جایی از فیلم هست که راوی میگه: گتسبی جوری دیزی رو نگاه میکرد که هر دختری دلش میخواد معشوقش اینجوری نگاش کنه!...راست میگه.دخترا دوست دارن کسی که دوستش دارن،اینجوری بهشون نگاه کنه.

موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۵۲
.

مقدمه:

باور کنید خوشحال کردن آدم ها سخت نیست اما ما در محبت کردن خساست میکنیم.زورمان می آید کسی را خوشحال کنیم.دستمان نمی رود حتی با دادن شکلاتی،لبخندی،بوسه ای یواشکی و یا دادن هرحس خوبی به یک نفر، به او یادآوری کنیم که برایمان مهم است...به نظرم نوع محبت کردن آدم ها به همدیگر مهم نیست که ذات همه شان خوبی و نشر مهربانی ست.اما اگر کسی را در اطرافتان دارید که در خوبی کردن خساست نمی کند بی شک بدانید که از خوشبخت های دنیا هستید...

بیان مسئله:

الان یک ماه هست که کلاسی که قبل از کلاس من تشکیل میشود،کلاس اوست.من مشتاقانه قبل کلاسم منتظر او می مانم و او با خنده بعد از کلاسش می آید من را بغل می کند و باهم یه گپ کوتاه می زنیم.بعد من میروم سرکلاس و او می رود خانه.هفته ای دوبار این اتفاق می افتد و این انگیزه ی من را برای رفتن به کلاس چند برابر میکند.اینکه از لابه لای جمعیتی که از آموزشگاه خارج می شوند چشم بدوزی به آدم ها و از بین شان کسی که باید را ببینی...دیروز قبل از کلاس برایش پیام داده بودم که بی حوصله ام و فهمیده بود حالم خوب نیست.نه دلداری الکی داده بود،نه دعوایم کرد و نه دلش سوخت...از کلاس که بیرون آمد بعد از اینکه بغلم کرد یک خودکار خنگ ِ بامزه و یک تکه کاغذ گذاشت توی دستم و گفت:خواستم خوشحالت کنم...همین.من؟از چشمانم قلب فوران کرده بود...

نتیجه گیری:

نیلوفر را دوست دارم.چون محبت کردن بلد است.چون محبتش نه از روی دلسوزی ست و نه پاچه خواری.چون باهوش است و می داند چطور آدم ها را خوشحال کند.با خوشحال شدن هرکسی خودش هم خوشحال میشود.مهربان است و مهربانی اش فیلتر ندارد.بدِ کسی را نمیخواهد.عصبانیتش ترسناک نیست.قهر کردنش وحشتناک نیست...پیامبر بودن به گمانم غیر از این نیست.که مهربان است و مهربانی اش را نشر میدهد.در محبت کردن خساست نمی کند......برای اثبات تمام حرف هایم کافی ست یکبار اتفاقی در خیابان او را ببینید...

کلمات کلیدی:

دوستتدارم.توبهترین_اتفاق_نودوپنج _من _بودی.نیلوفر.نیل.نیکولا.


۹ نظر ۱۲ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۱۲
.
۸ نظر ۱۱ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۰۲
.

برای اولین بار برایش یک پیام اختصاصی،با سلام و صلوات و حبس شدن نفس در سینه ام،فرستادم...جوابش این بود:《مثل بچه ای که براش تولد بگیرن یا مثل یه مرخصی چند روزه این پیامت پر از انرژی مثبت و حس خوب بود.》

چطور اینقدر زیاد دوستش نداشته باشم و دائم خودم را به آن راه بزنم؟!!!

۰۹ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۵۳
.