تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۳۵ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

شکلات هایت را بگذار لا به لای جزوه هایت...بلکه بهانه ای برای باز کردن جزوه هایت داشته باشی...
قربانت.مادر جزوه باز نکرده از اول ترمَ ت
۰۵ آذر ۹۴ ، ۱۸:۵۹
.

"چه شکستی بدتر از این که بعد مدت ها ارتباط با ی نفر بفهمی چقدر غریبه ست"

از دیالوگ های فیلم

سال ها پیش به اختراع دستگاهی فکر میکردم که بشود به وسیله ی آن خاطرات بد را از ذهن محو کرد.یک روش خیلی مسالمت آمیز برای بودن در کنار آنهایی که دوستشان داریم اما بودنشان گاهی رنج بزرگی را به ما تحمیل میکند.که خب،اختراع همچین دستگاهی-تاکنون-در توان من نبوده و شاید به خاطر همین به رشته ی روانشناسی رو آوردم تا حداقل بتوانم خاطرات بد را در ذهن خودم ریجکت کنم...الغرض خواستم بگویم دیدن ِ فیلم ِ"درخشش ابدی یک ذهن پاک"را با بازی فوق العاده ی جیم کری و کیت وینسلت،از دست ندهید.فیلمی که باعث میشود بک گراند بزنید به گذشته تان،روابطتان و احساساتتان...و تمام فیلم این را میخواهد بگوید:"احساسات واقعی فناناپذیرند"...

توجه:موقع دیدن فیلم گوشی تون رو خاموش کتید و تمام توجه تون رو بدید به فیلم.مثل من نباشید ک حواستون به همه جا باشه و باید ی دور دیگه فیلمو ببینید...

۰۵ آذر ۹۴ ، ۱۴:۵۸
.

من اظهارات کارشناسی یی روی فیلم ندارم.و نمیخواهم در مورد موسیقی فوق العاده و صحنه های ویژه ی ماهرانه اش مانور دهم.تنها بعد از مدت ها کشیده شدم برای دیدن این فیلم و در تمام این سه ساعت به خودم میگفتم:خدای محمد خدای من هم هست.نیست؟!خدایی که حلیمه را به خانه ی آمنه می رساند.خدایی که هوای عبدالمطلب را دارد.خدایی که مهربان تر از دست های محمد است.خدایی که در منقار کلاغ ها سنگ میگذارد.خدایی که به آمنه صبر دوری میدهد و...و به پهنای صورت اشک میریختم...


۰۳ آذر ۹۴ ، ۱۳:۰۱
.

از نوشته های از سر خستگی ِ ناشی از راه:

یک روزهایی هم بود که تنها حذف شماره تلفن های داخل گوشی ام آرامم میکرد.امتحان خراب کرده بودم،شماره حذف میکردم.کسی روی اعصابم عرضه اندام میکرد،شماره پاک میکردم.کفشم پاره میشد،شماره پاک میکردم.مامان مریض میشد،شماره پاک میکردم.با عرفان دعوایم میشد و از او متنفر میشدم،شماره پاک میکردم...بعد آرام آرام شماره های پاک شده سرجایشان برنگشتند.دیدم هیچ احتیاجی به دوباره سیو کردن شان نیست. و تمام...ورژن پاک کردن شماره برای آرام شدنم عوض شد...رو آوردم به کَندن ناخن های پایم،آن هم با دستم!حوصله ام سر میرفت،با دست هایم می افتادم به جان ناخن های پایم.پول کم می آوردم،ناخن های پایم.با بابا بحثم میشد،ناخن های پایم.وزنه به من میگفت یک کیلو اضافه کرده ام،ناخن های پایم...بعد دیدم کوتاه بودن ناخن های پا به صرفه است.کمتر توی کفش اذیت میشوم و جوراب هایم بیشتر سالم می مانند و پاره میشوند...تغییر مسیر دادم و موهایم را شانه میکردم.دیدم شانه کردن باعث میشود هی موهایم لابه لای برس جا بمانند.تغییر مسیر دادم.شروع کردم به حمام رفتن.با هر خشم و عجز و دلخوری یی به حمام و دوش آب پناه می آوردم.کمپ صرفه جویی در مصرف آب زدند،مامانم هم گفت شیرش را حلالم نمیکند که گاهی در روز سه ،چاهار بار میروم زیر دوش و این همه آب میریزم...تا چند روز پیش هم مسیرم در جهت خارش بود.آنقدر بدنم را و مخصوصا ناحیه ی فوقانی سرم را میخاراندم که خون می افتاد و الان گردنم هم کبود شده...این روزها مسیر واقعی را برای آرام شدنم،انتخاب کردم.نه اینکه قبلا هم در خلال آن کارها،انتخابش نکرده باشم ها.چرا.قبلا هم از این روش زیاد ِ زیاد استفاده میکردم.اما الان بدون هیچ ناخالصی یی.بدون حذف شماره یا شانه زدن مو...روزهای زیادی ست که راه میروم.آنقدر راه میروم که پاهایم درد بگیرد و تا صبح صدبار از درد پا از خواب بپرم.و در این راه،جواب یکی از سوال هایم را هم پیدا کرده ام.که آدم هایی که در ایستگاه متروی تجریش به جای پله برقی از روی پله های میروند و بعضا میدوند فازشان چیست؟...هم فاز خودم هستند...درد پا شاید آرامشان کند.باید آنقدر راه بروم تا چربی های دور فکرم آب شوند...

۴ نظر ۰۲ آذر ۹۴ ، ۱۸:۲۰
.

ماجرای دوستی ِ شگف انگیز من و مو خرمایی طولانی ست و باید حتمن بنشینید جلوی رویم تا با تمام هیجان دستانم را تکان بدهم و برایتان بگویم...تنها وسط کتابخانه کشیده شدم به اینجا تا بگویم:

پله ی سوم ِ منتهی به کتابخانه برایم مقدس شد...پناهگاهی دو نفره که رویش مینشینیم و برای هم میگوییم..آنقدر میگویم که ناگهان دستانم را محکم میگیرد...و آنقدر میگوید که ناگهان حس میکنم باید از پهلو بغلش کنم...دستانم را میگیرد و من از پهلو بغلش میکنم...و فکر میکنم نشستن روی پله های سرد را برای اولین بار است که دوست دارم...

۰۱ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۱
.