از سری نوشته های بدون فکر:
جا ماندن از اتوبوس در یک روز سرد بارانی قابل جبران است.تو از دانشگاه جا می مانی و سرما میخوری و جلوی اسمت یک غ به معنی غیبت میخورد.شب ها دماغت میگیرد و نمیتوانی درست بخوابی.گلو درد میگیری و مزه ی خوراکی ها را لمس نمیکنی.تمام ِ تمام این ها نهایت دو هفته می ماند توی بدنت و غیبت جلوی اسمت به هیچ جایی نیست...وقتی کک می افتد توی بدنت و حتی روی سرت را هم میگزد و تو یکدفعه وسط راه رفتن در خیابان بدنت شروع میکند به خارش،این هم قابل جبران است.آنقدر ناخن میکشید به بدنتان که خون می افتد اما در نهایت لذت می برید.خارش بدن و خونریزی سطح پوستتان هم به هیچ جایی نیست...غروب های جمعه هفته ای یکبار است.می اید و می رود.می رود و می آید.میشود تحملش کرد.میشود همان غروب را بگیری بخوابی تا فردا صبح که اصلا برایت حساب نشود...به محیط خوب و بد،کثیف و تمیز،زشت و قشنگ،شلوغ و آرام،دلگیر و دلباز خوابگاه عادت میکنیم.اصلا آدم به همه چیز عادت میکند.به دوری.به سگ دو زدن در سرما.به سرماخوردگی های 24 ساعته.به جا ماندن از اتوبوس در سرما و باران.به خارش سرش وقتی که دارد وسط خیابان راه می رود.به اینکه فرت و فرت جلوی اسمت غ بخورد...آدم حتی به تنهایی هم عادت میکند.به اینکه توی باران تنها پیاده روی کند.تنها سرما بخورد و تنها آش بپزد.تنها بخوابد.تنهایی غروب های جمعه خودش را گول بزند...اما نه.یک روزی بلاخره،یک جایی،مثلن همان وقتی که داری وسط خیابان راه میروی و سرت میخارد،ناخنت کشیده میشود روی سطح تنهایی ات.خون می آید و تو لذت نمی بری.نفرت را جمع میکنی توی دهانت و تف میکنی توی پیاده رو...