تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۱۶ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

از سری نوشته های بدون فکر:

جا ماندن از اتوبوس در یک روز سرد بارانی قابل جبران است.تو از دانشگاه جا می مانی و سرما میخوری و جلوی اسمت یک غ به معنی غیبت میخورد.شب ها دماغت میگیرد و نمیتوانی درست بخوابی.گلو درد میگیری و مزه ی خوراکی ها را لمس نمیکنی.تمام ِ تمام این ها نهایت دو هفته می ماند توی بدنت و غیبت جلوی اسمت به هیچ جایی نیست...وقتی کک می افتد توی بدنت و حتی روی سرت را هم میگزد و تو یکدفعه وسط راه رفتن در خیابان بدنت شروع میکند به خارش،این هم قابل جبران است.آنقدر ناخن میکشید به بدنتان که خون می افتد اما در نهایت لذت می برید.خارش بدن و خونریزی سطح پوستتان هم به هیچ جایی نیست...غروب های جمعه هفته ای یکبار است.می اید و می رود.می رود و می آید.میشود تحملش کرد.میشود همان غروب را بگیری بخوابی تا فردا صبح که اصلا برایت حساب نشود...به محیط خوب و بد،کثیف و تمیز،زشت و قشنگ،شلوغ و آرام،دلگیر و دلباز خوابگاه عادت میکنیم.اصلا آدم به همه چیز عادت میکند.به دوری.به سگ دو زدن در سرما.به سرماخوردگی های 24 ساعته.به جا ماندن از اتوبوس در سرما و باران.به خارش سرش وقتی که دارد وسط خیابان راه می رود.به اینکه فرت و فرت جلوی اسمت غ بخورد...آدم حتی به تنهایی هم عادت میکند.به اینکه توی باران تنها پیاده روی کند.تنها سرما بخورد و تنها آش بپزد.تنها بخوابد.تنهایی غروب های جمعه خودش را گول بزند...اما نه.یک روزی بلاخره،یک جایی،مثلن همان وقتی که داری وسط خیابان راه میروی و سرت میخارد،ناخنت کشیده میشود روی سطح تنهایی ات.خون می آید و تو لذت نمی بری.نفرت را جمع میکنی توی دهانت و تف میکنی توی پیاده رو...

۸ نظر ۱۲ آبان ۹۴ ، ۱۹:۴۰
.

صرفن خواستم بیایم اینجا و ببینم ک نوشتن و روی کیبرد زدن با دست هایی که از سرما یخ زده اند و چشمانی که از بیخوابی کم سو شده اند و بدنی که از خستگی له شده است ؛چه مدلی میتواند باشد...لازم به ذکر است که لب هایم متورم و خشک شده اند و از سرما بر خود میلرزم و از شدت خواب میخواهم اشهدم را بخوانم..اما تمام این ها به دیدن اولین برف پاییزی می ارزد که به محض پیاده شدن از اتوبوس در نزدیکی دانشگاه فریاد برآورده که برررررررف این بالا داره برف میااااااد...

۱۱ آبان ۹۴ ، ۱۰:۱۴
.

مهشاد را دوست دارم.هیچ وقت غر نمیزند.هیچ وقت حرف هایش را ناله نمیکند توی سر مخاطبی که دارد به او گوش میدهد...اهل پند است.اهل هایلایت کردن نکته های تمیز و قشنگ...شب های زیادی روی تختم ولو شده ام و نشسته ایم با هم تخیلات مان را گسترش داده ایم و پرت شده ایم توی ده سال آینده مان که قرار است توی دهکده ای زندگی کنیم که من معلم آن دهکده هستم و مهشاد رستوران دارش.شوهر داریم و بچه.شوهرمایمان همکارند و بچه هایمان هم بازی.ویولن میزند و سه تار میزنم...میتوانیم تا صبح تخیلاتمان را کش بدهیم و به روی خودمان نیاوریم صبح قرار است با زندگی 180 درجه متفاوتمان سازگار شویم...عصرهای زیادی وقتی از تنهایی راه افتاده ام توی خیابان زنگ زده و به یاد بودنم را گوشزد کرده...دغدغه ی تیلیاردر شدن ندارد.با حقوق کم مترجمی و یا تدریسش کتاب میخرد،گلدان های رنگی،پارچه های گل گلی،لاک و چیزهای کوچکی که حال دلش را خوب میکند...میخندد.توی گریه هایش خودش را دلداری میدهد.وقت عصبانیت و ناراحتی با حرفی،متلکی و یا نگاهی خودش را روی تو تخلیه نمیکند...دلخوری هایش را نمیکوبد توی پشتت...داستان مینویسد و موفق است.خرید میکند و موفق است.عاشق میشود و موفق است.شکست میخورد و موفق است.خواهر است و موفق است.زندگی اش را منسجم میکند روی یک ابر نرم.آرام و نرم...تمام تمام این ها بابت این است که دل آرامی دارد.حتی وقتی پر از طوفان هم باشد یک چیزی،یک کاری را برای خودش مهیا میکند تا آرامش کند.ولو آن یک چیز لاک زدن روی ناخن هایش باشد...

۱۲ نظر ۱۰ آبان ۹۴ ، ۱۳:۳۸
.

چطور میتوانم فراموش کنم عکس پروفایل دختری را که سیاه شده و از مرگ بابایش نوشته؟!چطور میتوانم از حافظه ی شنیداری ام صدای ناله های مداوم یتیم شدم یتیم شدم اش را محو کنم؟!چطور میتوانستم از پشت تلفن به آغوشش بکشم و تنها سکوت باشم و سکوت؟!همه ی این ها به کنار..صدایش صدایش مدام در گوشم است که انگار من فرشته ی بازگشت آدم های رفته م...التماس میکرد بابایش برگردد...

موافقین ۱۱ مخالفین ۱ ۰۵ آبان ۹۴ ، ۱۲:۵۸
.

غم شبیه بزاق از دهانم سرازیر میشود ،به گلویم میریزد و سپس به ته اعماق دلم میرود...هرچه آن را تف میکنم باز هم ترشح میشود...باز هم و باز هم...

۰۲ آبان ۹۴ ، ۲۰:۰۶
.

اول اینجا+

دیروز هم رفتم.هِلِک هِلِک راهم را گرفتم رفتم سر چاهارراه و با شدیدترین و وخیم ترین حال بد سوار اتوبوس شدم و با دسته عزاداری وارد بیمارستان شدم...از حال و هوای دیروز نمینویسم چون به اندازه ی کافی گفتنش ادای مطلب را نمیرساند.و اینکه حال وهوا همان حال و هوای دوسال پیش پست بالا بود...میدانید گاهی آدم بعضی چیرها را گم میکند که دقیقا محل یافتش خیلی مشخص است.یکی اش همین سلامتی ست.گمش میکنید؟بروید بیمارستان.لا به لای بیمارهای سرطانی چرخ بزنید.به یقین خودش خود به خود پیدا میشود...دوان دوان میان این همه کار نکرده و ترجمه های نشده آمدم اینجا که بگویم:من همیشه میگویم سلامتی خودم به درک.مامانم.بابایم...سلامتی من گم شود پیدا هم نشد،مهم نیست.مهم این است که بالا سری دارم.مامان دارم.بابا دارم...دعا کنید.برای مامان باباهای مریض دعا کنید.برای بابای الی دعا کنید.برای دختری که در عرض یک ماه شنیده بابایش سرطان دارد و دکترها سرشان را برایش تکان داده اند،دعا کنید.برای پلک های متورم شده از اشکش دعا کنید...برای بابایش از بابای شهید این روزهایمان شفا بخواهید...برای همه ی مامان باباهای روی زمین دعا کنید...

۰۲ آبان ۹۴ ، ۱۷:۰۳
.