تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۲۱ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

میگفتند تنها چیزی که همه ی دردها را دوا میکند عشق است.پیدا بود هنوز مبتلا نشده بودند.چطور جرات میکردند این حرف را جلوی کسی بزنند که عشق زندگیش را داغان کرده پیش پایش ریخته بود.مثل این بود که انتظار داشته باشید که یک موج کوه پیکر ویرانگر بیاید و همه ی مشکلات را حل کند...

خداحافظ گاری کوپر/رومن گاری/ترجمه سروش حبیبی

۱۸ مهر ۹۴ ، ۱۹:۵۵
.

آدم همیشه با شنیدن صدای کاکاییها خیال میکند که بار غم بر دلشان سنگین است حال آنکه جیغ هایشان هیچ معنایی ندارد و مسائل روانی خود آدم است که این احساس را در دلش بیدار میکند.آدم ها همه جا چیزهایی می بینند که وجود ندارد.این چیزها همه در دل خود آدم است.آدم به یک جور درون گو مبدل میشود که از زبان کاکاییها و آسمان و باد و خلاصه همه چیز حرف میزند.صدای عرعر خری را میشنویم.خریست و فوق العاده هم خوشحال و نیکبخت است.به قدری خوشبخت است که فقط خرها میتوانند باشند.با خود میگوییم:"وای خدایا چه فلاکتی در این عرعر نهفته است!"دلمان برایش کباب میشود ولی این برای آنست که خر واقعی خود ماییم...

خداحافظ گاری کوپر/رومن گاری/ترجمه سروش حبیبی

۱۶ مهر ۹۴ ، ۱۹:۰۷
.

خوشبختی از آن شیرینی هایی ست که باید گرم گرم خورد.نمی شود آن را به منزل برد.همین که کسی بخواهد آن را به هر قیمت شده حفظ کند گه کاری می شود.نمونه اش آمریکا.آمریکا پر از خوشبختی است.آن قدر پر است که دارد از خوشی می ترکد.علت ترکیدنش همین است...

خداحافظ گاری کوپر/رومن گاری/ترجمه سروش حبیبی

۱۶ مهر ۹۴ ، ۱۸:۵۲
.

کاش مثل مادرهایی بود که یکهو وسط تلویزیون دیدن بچه شان از او می پرسیدند:"راستی تو کلاس چندم بودی؟"و پقققققق بچه هه له میشد از این همه بی توجهی...یا کاش فقط بلد بود بادمجان درست کند و آبگوشت.و حتی نداند من ِ بچه عاشق ته چینم...کاش خودخواه بود.مسافرت ِ تنهایی میرفت.دوره ی دوستانه میگذاشت.کاش آنقدر بی توجه بود که مرا به مهدکودک میفرستاد و از تدریسش دست نمیکشید...کاش بیشتر از یکبار دستش را روی من دراز میکرد.کاش لااقل یک بار فقط یک بار میتوانستم از او متنفر باشم.وقتی سرش داد میکشیدم کشیده ای میزد توی گوشم.غذا درست نمیکرد.انجمن های مدرسه را نمی آمد.برایم دفتری جدا برای نویسندگی نمی خرید.دست پختش بد بود.موقع گریه ها مرا از خود دور میکرد.کاش بهترین دوستم نبود.توی بدبختی هایم کنارم نبود.توی شادی هایم ذوق را نمیکرد.کاش بد دهن بود.کارهایش نظم نداشت و ما گرسنه میماندیم.ما را بابت اینکه به دنیا آمده بودیم سرکوفت میزد.دائم برایمان شرط و شروط میذاشت.کاش حداقل شاغل بود تا کمتر میدیدمش.کمتر به امورمان رسیدگی میکرد.ما را با بقیه مقایسه میکرد...کاش این همه مادر نبود تا من حتی موقع نوشتن این متن هی بغض قورت ندهم.هی خودم را نخورم.هی نگویم آرام بگیر عادت میکنی...کاش تهران پنج ساعت دور نبود...

۱۴ نظر ۱۲ مهر ۹۴ ، ۱۲:۴۲
.

باران می آمد و روی شیروانی ترانه می نواخت.ترانه ای که اگه آدم اون رو شب،در امن آغوش او گوش کنه زیباترین ترانه ی دنیاست.هرقدر باد شدید تر باشه و بارون تند تر بیاد بازوهاش محکم تر دورت فشرده میشه و تو توی بغلش راحت تری و دیگه از هیچ چیز نمی ترسی.دست کم این احساس منه.تمام عمر صدای بارون روی شیروانی رو تنها شنیده ام.بارون دوست نداره کسی تنها ترانه اش را گوش بده.من ناکامیش رو خوب حس میکنم.......من فقط دلم میخواست توی تاریکی توی بغلش بخوابم و به صدای بارون گوش بدم.الان هردومون داریم بارون به این خوبی رو تلف میکنیم...

خداحافظ گاری کوپر/رومن گاری/ترجمه سروش حببیبی


+این یه تیکه حس خوبی بهم داد.انگار خیسی بارون رو روی تنم حس کردم و ناکامی ِ بارون رو...

۱۱ مهر ۹۴ ، ۱۵:۰۹
.

نپرسید کشورتان چه می تواند برای شما بکند،بپرسید:من چه میتوانم برای کشورم بکنم؟

خداحافظ گاری کوپر/رومن گاری/ترجمه سروش حبیبی

۱۱ مهر ۹۴ ، ۱۴:۵۷
.

-سعی میکنم اصلا فکر نکنم قربان.ولی بعضی وقتها خیال پردازی میکنم.

-مگه باهم فرق دارند؟
-بله قربان.خیلی فرق دارن.خیال پردازی برای اینه که آدم به چیزی فکر نکنه.اون وقت خیلی خوشه...

خداحافظ گاری کوپر/رومن گاری/ترجمه سروش حبیبی


۱۰ مهر ۹۴ ، ۱۱:۰۴
.

باید از هم جدا بشیم،ترودی.تا وقتی عشقمون جدی ست و تا هنوز باقیست.ترودی،آدم نباید بگذاره این جور چیزها ادامه پیدا کنه.خیلی بده.باید با دل شکسته و چشم اشک آلود از هم جدا بشیم.خیلی حیفه که صبر کنیم تا روزی که با خیال راحت و بی اعتنا باهم خداحافظی کنیم.جدا کثافت از این بدتر نمیشه...

خداحافظ گاری کوپر/رومن گاری/ترجمه سروش حبیبی





۱۰ مهر ۹۴ ، ۱۱:۰۳
.

دلتنگی شبیه در  قوطی فلزی  رب است که وقتی دستت را  می برد,عمقی می برد.می برد.عمیق می برد

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۴ ، ۰۵:۴۲
.

برای منی که نهایتِ تنها بیرون ماندنم در شب ها و روی تخت ُ توی اتاقم نخوابیدن،مسافرت های دانشگاهی و دبیرستانی بود و کسانیکه کنارم میخوابیدند دوستان نزدیک یا آشنایانم بودند،برای منی که چاهار پنجم عمرم را در اتاقم خوابیده ام،در اتاقم درس خوانده ام،در اتاقم تنهایی گریه کرده ام،در اتاقم فرمانروایی کرده ام،برای منی که هروقت عشقم میکشید بعد از نماز صبح میخوابیدم،هروقت خسته بودم نه شب،برای منی که شب ها وقتی همه میخوابیدند  سرک میکشیدم توی اتاق هایشان تا صدای نفس کشیدن تک تک شان را بشنوم و بعد با خیال راحت به خواب میرفتم،برای منی که اگر درد ماهیانه ی نصفه شبی سراغم می آمد،از درد ناله میکردم و خدارا شکر میکردم کسی کنارم نیست،برای منی که با سه نفرِ دیگری که اتاق هایشان،پایین اتاقم بودند یک خانواده بودیم،خانواده ای که در هر صورت حتی در دعواهایمان هوای همدیگر را داشتیم،گاهی با خنده میخوابیدیم،گاهی با گریه و هرچاهارتایمان،چاهار نفر جدایی ناپذیری بودیم،برای من،برای منی که حالا محل اقامتم،محل خوابیدنم،باید تغییر کند،برای من خوابگاه چه جور جایی میتواند باشد؟!...

۰۳ مهر ۹۴ ، ۰۹:۳۳
.