تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۲۱ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

دوسال پیش نوشته بودم:

هفت،هشت سال پیش که این موقع داشتم توی بغل نیلوفر گریه میکردم نمیدانستم هفت،هشت سال بعد این موقع توی خواب و بیداری میشنوم که فلانی مرد و انتظار بکشم که تو وحشیانه سوار لندکروز سفیدت شوی و راه ییفتی که بیایی اصفهان...هفت هشت سال پیش من این موقع امتحان زبان فارسی داشتم و بعدش زدم زیرگریه و نیلوفر برایم کاریکاتور کشید و گفت:فراموشی.مسافت شهرها هم مثل خاک سرد است و فراموش میشود...و من آرام شده بودم و هی گوشم را میچسباندم به گزارش آب و هوای اخبار تا ببینم تهران چقدر سرد میشود و تو کی بارانی مشکی ات را میپوشی و من هی تصورت کنم و هی قلبم بیفتد کف موزاییک های دبیرستان...هفت هشت سال پیش من هندزفری توی گوشم میگذاشتم و ستاره ی شادمهر عقیلی را گوش میدادم و میگفتم تهران شهر زلزله خیزی ست؟!...هفت هشت سال پیش،اخرین بار من تو را توی قبرستان دیده بودم و بابایت مرده بود و هی زار میزدی و من گذاشته بودم همه از کنارت بروند تا بتوانم خوب ببینمت و هزارباره توی قبرستان دفن شوم...هفت هشت سال پیش خاله زده بود توی گوشم که برو بمیر،بفهم که آدم های این شکلی رقاصه های مادرید را هم نمیپسندند و دیگر ادامه نداده بود که چه برسد به من یک لاقبا!...هفت هشت سال پیش من عاشق ماکسیمای مشکی بودم و الان از لندکروزهای گنده ی سفید متنفرم.از آی پدهای گنده ی دور طلایی متنفرم.دیگر ستاره ی شادمهر عقیلی توی گوشی ام نیست و خیلی وقت است نرفته ام آن قبرستانه...هفت هشت سال گذشته و تو در را باز میکنی و من از صدای گریه ات میفهمم که تو آمدی و از آشپزخانه می آیم بیرون و تو آقای دکتر را بغل میکنی و شانه ات را میبینم که میلرزد و خم به ابرو نمی آورم چون من دختر یک لاقبایی هستم و تو دخترهای نیاوران را به من ترجیح داده بودی.تو دوست دختر ارمنی ات را بیشتر از من دوست داشتی.تو خرج تتو و برنزه کردن دوست دخترت را داده بودی و هیچ وقت فکر نکردی اگر آن شب من کنار دیوار نایستاده بودم تو توی تاریکی میخوردی زمین و من اگرنبودم تا دستت را بگیرم تو کف حیاط سرد می افتادی و دندان هایت خرد میشد توی دهنت...هفت هشت سال گذشته و من نمیپرسم:فر مژه میزنی به مژه هات و تو بپرسی:ریمل میزنی به مژه هات؟!و جفتمان همزمان بگوییم:نههههههه و تو گوشی ات زنگ بخورد و بلند شوی و بروی...هفت هشت سال گذشته،من هنوز بیسکوییت رنگارنگ میخرم،ناخن هایم را بلند میگذارم،روسری سفید سرم میکنم و فکر این را نمیکنم که چقدر خوشبحالت است که ساعت رادو دستت میکنی و قرار است آخر ماه لاتاری ثبت نام کنی...هفت هشت سال گذشته و من هفت هشت بار دیگر عاشق شده ام و به این فکر میکنم هفت هشت سال بعد هفت هشت برابر این سال ها روزهای خوبی در انتظار من است...

۶ نظر ۱۵ دی ۹۴ ، ۲۰:۴۹
.

از نوشته های قدیمی که بلاگفا قورت داد:

این بار تقدیم به کسی که رنگش در ذهن من ملیح است.شبیه گلبهی یا یاسی

یک:فیلم A Beautiful Mind را دیدم...چیزی که باعث شد شبیه کارتن های تلویزیونی اشک توی چشم هایم جمع شود و تیتراژ آخر را تار ببینم این بود:میدانید ما،همه ی همه ی ما در یک قدمی بیماری ها ایستاده ایم.همه ی ما در یک قدمی بیمارستان ها و تیمارستان هاییم...بستری شدن،دقیقه به دقیقه قرص خوردن،تپش قلب،آمپول،شوک های الکتریکی،ضعیف شدن،توی صف دارو ایستادن،جویدن ناخن ها،تزریق مرفین از شدت درد و غیره و غیره الزاما در فیلم ها و آدم های دور زندگی و کتاب قصه هایمان نیست...بیماری یک قدمی ماست...اصلا چه بسا که بیماری درون ماست و ما هنوز آنقدری به آن بها نداده ایم که بیرون بیاید،خودش را به ما و دیگران نشان دهد و خانه نشین و قرص خورمان کند...

دو:استادی داشتیم که به اندازه ی تمام چهارسال رفت و آمد و جزوه نوشتن و امتحان دادن و کتاب های درسی و غیر درسی خواندن،از او و کلاس هایش درس گرفتم.تجربه گرفتم...نمیدانم،شاید تمام رسالت دانشجوئی ام،سر کلاس های او ادا شد و اگر دو تا،سه واحدی هایم را با او برنمیداشتم،بی شک بی مصرف تر از الان بودم...و خب هیچ مهم نیست که دو درسی که با او داشتم را 12 و 10 گرفتم...من به اندازه ی تمام 22 سالگی ام در آن کلاس علم گرفتم...امتحان هایش از کتاب بود و مباحث سرکلاسش تمام تجربه های خودش و باید و نبایدهای ما بود...اولین جلسه ی درس ِ بهداشت روانی،یک نمودار کشید و از رویش برایمان توضیح داد که هیچ آدمی مطلقن سالم نیست...همه ی همه ی ما به نوعی بیماریم.حالا یک نفر بیماری اش غالب شده و ما متوجه میشویم ویا ممکن است کسی موفق شده باشد بیماری اش را علی الحساب مهار کند و بیماری درونش خفته بماند...اما کافیست ما آب ببینیم.تمام ما شناگران ماهری هستیم...همه ی ما در زندگی مان گره هایی داریم که گاهی ممکن است این گره ها سر باز کنند و شروع به آزار کنیم...بیماری ها متفاوتند.درست شبیه اثر انگشت.بعضی ها خودشان قبول دارند که روزهایی بیماری های روحی شان دیگران را به دردسر می اندازد و بعضی ها درست موقع بیماریِ خودشان،دیگران را بیمار میبینند...روزهایی بوده که من بیماری خودشیفتگی ام رو شده و مهارش کرده ام.روزهایی بوده که توهمم گرفتم و توانسته ام با آن مبارزه کنم تا منجر به اسکیزوفرنی نشود.روزهایی بوده که استرس افتاده به جانمان و ما با آن جنگیده ایم تا تبدیل به حملات پانیک نشود...میبینید...همه ی ما روزهایی بیماری را به درونمان راه داده ایم...اما این ها مهم نیست.مهم بیرون کردن و تغذیه ندادن به این بیماری هاست...درست شبیه جان نش ِ فیلم ِ A Beautiful Mind

سه:حالا که قرار است روزی از فرط درد یا بی دردی بگذاریم برویم،بهتر نیست مثل آدم های بی درد زندگی کنیم؟!آدم ها را دوست داشته باشید.یا حتی کسانی را دوست نداشته باشید.اما متنفر نباشید.احساس آدم ها منعکس کننده ی رفتارشان است...یک روزی،یک جایی این حس تنفر کار دست تان میدهد.باور کنید.

۳ نظر ۱۳ دی ۹۴ ، ۲۲:۱۶
.

از نوشته های قدیمی ِ همینجوری:

در رختخواب غلت میزدم و فکر میکردم که وقتش رسیده...تمام معادلات بهم ریخته بود و من او را دیگر دوست نداشتم...کاکتوس هایم یکی یکی خودکشی میکردند و من دیگر او را دوست نداشتم...شب بو ها بویشان خفه شده بود و من دیگر او را دوست نداشتم...معادلات بهم خرده بود،انیشتین سال ها بود که مرده بود،چاپلین توی گور بود و ما نمیتوانستیم به کمدی های سیا سفیدش بخندیم،خبر رسیده بود بلاخره روی مارکز هم،ملاحفه ی سفید انداخته بودند و صدسال تنهایی ما از نو شروع شده بود،قاچاقچی های موادمخدر و آدم و اسلحه و فیلم های پ.و.ر.ن را گرفته بودند و سال ها بود که بابک زنجانی با لبخند رقصیده بود و ما هنوز در پی صلح با کشوری بودیم که زمانیکه 14 سال داشتیم به زور برده بودندمان توی صف و گفته بودند با صدای بلند مرگ را برایشان بخواهیم...چندصد میلیارد از پول کارگرها و دزدهای مجبور ب دزدی و پرستارها و متخصص های زنان و نوچه های وزیر و محافظان آن م د ا ح و داف های پارک جمشیدیه و تایپیست های دم در دادگاه و من ِ نیمچه دانشجو و دوست دندان پزشکم ،رفته بود آن سر دنیا و ویلای منحصر به فردِ کانادایی شده بود برای دختر ِ پدر ِ دزد ِ تخم ِ سگ آن کسی که چندصد میلیارد ما توی حسابش بود...حاجی صف اول نماز جماعت بود و عضو هیئت امنای مسجد و ریش هایش سال های بود موزر ندیده بود و پسرش توی ویلایی در کلاردشت دختری را حامله کرده بود...استاد نمره ی حق مرا با منت پاس میکند چون من رژ لب ندارم و وقتی در اتاقش تنها نشسته  رژم را پررنگ تر نمیکنم و در نمیزنم و داخل نمیشوم...جلوی تمام پاسپورت های پسران مجرد شهر من ،مهر فرودگاه پاتایا خورده بود و پرواز آنتالیا که به زمین نشسته بود ناگهان فرودگاه بوی الکل گرفته بود...سگ های فرانسوی از گرسنگی میمیرند،ماهی های خزر و خلیج فارس از آلودگی میمیرند،پرنده ها آلزایمر گرفته اند و نقشه ی کوچ شان را فراموش میکنند و بلاخره به زودی میمیرند و دختر بچه ای میمیرد از فشار تعرضی که به او شده...و روزی همه مان گندمان بالا میرود و میرویم و میمیریم...سازم کوک ندارد،خاک روی قاب عکس های لبخند زده می آید،پنکه ی سقفی نمیچرخد،گاز فندک تمام شده،قهوه گران شده،شیشه ی ادکلن ها خالی شده،کفش ها سوراخ شده،مارک ها فِیک شده،عشق ها ساعتی شده،برج میلاد کج شده،مهر نمازمان از چین وارد شده،گشت ارشاد دختر باز شده،مرد نامبر وان س.ی.ا.س.ی هم جنس باز شده،وبلاگ من فیل تر شده؟!...داشتم میگفتم:تمام معادلات بهم ریخته... در رختخواب غلت میزدم و فکر میکردم که وقتش رسیده...وقتش رسیده که اسلحه ی روی میز را پر کنم و به او بگویم:دیگر دوستت ندارم...

۷ نظر ۰۹ دی ۹۴ ، ۲۰:۳۱
.

تو بیش کُنی کم را
از دل ببَری غم را

مولانا

۰۹ دی ۹۴ ، ۱۵:۳۰
.

قبل ترها،از مهم ترین انگیزه هایم برای دیدن فیلم و خواندن کتاب،این بود که بعد از پایانش آن را در پرسونا معرفی کنم تا شما هم در دیدن و خواندن آن با من سهیم باشید...و این کار با اعضای تیم به خوبی انجام میشد...از معرفی و نقدِ کتاب و فیلم گرفته تا عکس نوشت و پیشنهاد کافه و تیاتر...وقفه ی طولانی یی که در این بین افتاد باعث شد مخاطبان ِ خوبمان را گم کنیم...مخاطبانی که باعث میشدند ما پررنگ تر کتاب بخوانیم،فیلم ببینیم و عکس بگیریم...مخاطبانی که باعث رونق دید ما نسبت به پیرامون و خواندنی ها و دیدنی هایمان شدند...حالا آمدم بگویم که اول از همه وقفه ی طولانی مدت مان را ببخشید.دوم اینکه پرسونا به زودی ِ زودی فعالیت دوباره اش را آغاز خواهد کرد و سوم اینکه ما دست کسانی که تمایل به همکاری با ما را دارند را به گرمی فشار میدهیم...(در این باره با گلاره چگینی هماهنگ و صحبت کنید)

پرسونا

گلاره چگینی

۰۷ دی ۹۴ ، ۱۷:۰۱
.

+بوت توی دماغمه.جدی میشنومش...دارم مریض میشم.

-من واقعا ویروسی نبودم.داری سرما میخوری؟

+مریض دوست داشتنت...

۰۷ دی ۹۴ ، ۱۴:۲۸
.

از نوشته های یهویی که خودشون نوشته شدند:

دوستی ِ ما از کجا شروع شد؟!از رادیو جوان یا از کتابخانه ی دبیرستان؟از پیاده روهای مدرسه تا خانه یا از نقاشی هایی ک تو میکشیدی و چاپ میکردی و به بقیه هم میدادی؟سال دوم تجربی بودی که باهم دوست شدیم یا سال سوم انسانی بودم؟بخواهم اولین خاطره ی مشترک مان را بگویم همان ماجرای زنگ زدن ِ ساعت ِ یک شب ِ من به رادیو جوان بود و پخش صدایم.همان شبی که فردایش امتحان داشتیم و خرداد بود.خرداد بود یا بهمن؟!مهم نیست که.مهم این بود که شب بود.شماره ی رادیو را گرفته بودم.در مورد تابلو بازی ام در کلاس ریاضی گفته بودم.اینکه گوشی ام سر ِ کلاس زنگ خورده بود و من هول شده بودم و کیفم را داده بودم به"ح"که پشت سرم بود تا گوشی را برایم سایلنت کند....صدایم را پخش کرده بودند و تو تنها کسی بودی که میدانستم آن وقت شب بیداری و درس نمیخوانی و مثل من رادیو گوش میدهی.تو به من زنگ زدی یا من به تو؟!چقدر از پشت تلفن خندیدیم.چقدر جیغ زدم و گفتم صدایم را شنیدی.بعدها فکر کرده بودم اگر مهمان ویژه ی بی بی سی فارسی بودم اینقدر ذوق زده نمیشدم که آن شب شدم...بعدها باهم کتاب خواندیم.کتاب فروشی رفتیم.مرا به اتاقت دعوت کردی.مات نقاشی هایت شدم.باهم ادوارد دسته قیچی دیدیم.سالیان سال عاشق جانی دپ بودی.هنوز هم هستی؟...دعوتت کردم خانه مان...آن موقع خرداد بود.دو روز بعد از تولدت.هشت خرداد.مامان برای تو و ندا و بهاره خورشت سبزی پخته بود.چهار بچه گربه ای که توی زیر زمین مان بودند را یادت هست؟!چند تا عکس یادگاری گرفتی؟!..بعدها بزرگ شدیم...تو جز کسانی بودی که به رتبه ی سه رقمی ِ کنکورم حسودی نکردی.تو تنها کسی بودی که وقتی کتاب میخریدی به من زنگ میزدی.تو تنها کسی هستی که لا به لای قفسه های شهر کتاب ک میروی نفس عمیق میکشی.تو تنها و تنها دوست کتاب خوان من هستی که بعد از سجاد،کتاب دوست داری...عکس های یادگاری مان با مصطفی مستور را یادت هست؟!آن عصر دلگیری ک کلید خانه مان را جا گذاشته بودم و زنگ زده بودم ک بیایم خانه تان و تو نبودی و من زده بودم زیر گریه و تو از پشت تلفن اشک هایم را دیده بودی را یادت هست؟!درد و دل هایی که با هم از دوستی ها میکردیم؟!...دلم برای آن روزها تنگ شد.آن روزهایی که من مسئول این بودم که گاهی روی تخته،قبل از ورود معلم به کلاس شعر بنویسم و وسط ساعت برای رفع خستگی آن را بخوانم و در موردش چند دقیقه ای حرف بزنیم و بعد یادمان برود از چه خسته بوده ایم.چرا خسته بوده ایم.....راستش خیلی خسته ام...برویم روی کدام زمین،کدام تخته سیاه،کدام دفترچه ای،شعر بنویسیم و بعد در موردش حرف بزنیم و بعد یادمان برود از چه خسته بوده ایم؟چرا خسته بوده ایم؟...


+از آدم های دوست داشتنی زندگی ام مینویسم و آدرس نوشته ام را میدهم دستشان تا بخوانند و بدانند بودنشان خوب است...از خوبی های آدم ها بگویید...خوبی هایشان را به توان اِن میرسانند.دنیا قشنگتر میشود....

۱ نظر ۰۶ دی ۹۴ ، ۱۵:۰۱
.

گفت:نوشتن خیلی خوبه.

گفتم:ولی گاهی یکی باید باشه،بشنوه تو رو و اگه لازم بود دعوات کنه حتی.

گفتم:گاهی فکر میکنم اینقدر وارد روابط بچه گانه میشم که خجالت میکشم ازشون بگم.حتی به تو.بعد هی غصه میخورم.غصه ها چاقم میکنند.چاق شدم تهمینه...

۰۵ دی ۹۴ ، ۱۶:۵۸
.
۲ نظر ۰۵ دی ۹۴ ، ۱۴:۲۴
.
این انیمیشنِ فراموش نشدنی ِ جذاب که باید حداقل سه بار آن را دید...


۰۴ دی ۹۴ ، ۱۳:۵۹
.