تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۰۴ فروردين ۰۱ ، ۱۵:۴۳
.

روز آخری است که در تحریریه هستم. روز آخر کاری‌ام اما یکشنبه است. خوشحالم؟ نمی‌دانم. ناراحتم؟ اصلا. وقتی روزهای خوب دو سال قبل را مرور می‌کنم دلم تنگ می‌شود. برای تمام خنده‌ها و گریه‌های خبری. برای روزهایی که بعد از روزنامه به کافه می‌رفتیم. برای صبح‌های زودی که باید گزارش می‌گرفتیم. برای گزارش‌های جنجالی. برای خبرهای سانسوری. برای تلویزیون تحریریه که در مواقع حساس کشور روشن می‌شد.

اما به روزهای الان که فکر می‌کنم می‌بینم بُرد در رفتن است. برای منی که عاشق بُردن هستم، اضطراب‌های معلق بیکاری موقت را به جان می‌خرم و می‌روم.

۱۸ اسفند ۰۰ ، ۱۶:۵۸
.

در مورد کتابی نوشتم که نویسنده‌اش را دوست دارم: مربع خوشحال اثر مایکل هال.

۳۰ بهمن ۰۰ ، ۱۵:۳۰
.

جان کندم برای اینکه روی مهارت‌های اخلاقی و ارتباطی‌ام کار کنم و این جان کندن نتیجه داد. خبرنگار شدم. از خلق و خوهای پایین خودم را نجات دادم. روابطم را گسترده کردم. خط نهایی استقلال را با دوربینی دیدم و در مسیرش دویدم. دویدم و رسیدم. کاپ را دو دستی تقدیمم کردند، بالا رفتم و تبریک شنیدم بابت موفقیتم. در تمام این سال‌ها در پیاده‌روهای شهر، در پارک‌های دور و محله‌های نزدیک تنها با گوشی‌ام (که برای ضبط کردن صداها بود) سر کردم. پیرمردهای رنجور را دیدم. پیرزن‌های غرغرو را. نوجوانان مهاجم. کودکان در تلاش برای پیدا کردن دوست. دوستشان شدم. ناسزا شنیدم. ترسیدم. توهم زدم تحت تعقیب هستم. در میان همه تهاجم‌ها باز هم تشویق شدم. اسمم را از زبان دیگران شنیدم. گزارش‌هایم را در دست دیگران. کارتی دستم داشتم که علامت حاکم بزرگ بود. وضعیت حاکم را دیدم. غمگین شدم و بیشتر خشمگین. برای خودم. برای روزهای جوانی‌ام و برای روزهای گذشته‌ی جوانی‌ام. از سیاست عقب کشیدم و سیاست به من زیاد چسبید. تلاش کردم رهبر زندگی خودم شوم و نشد. سیاست چسبیده بود به زندگی خودم. سرخورده شدم. بارها با اخبار جاری زاری کردیم. دوشادوش هم. در آن سال نحس نود وهشت، در برف و باد و دود و آتش اعتراضات بودم. باز هم باهم گریه کردیم. دست انداخته بودیم گردن هم و شعار دادیم. تهدید شدیم اما بزرگتر آن روزهایمان کنارمان بود و جلو افتاد تا ما گیر نیفتیم. به قول سین «روزهای بسیاری را در سودای بهترکردن جهان و اتلاف انرژی با بیزاری از سیستم رفتاری کشورم گذراندم.» از اخبار فاصله گرفتم اما چون اخبار به من چسبیده بود، فاصله چندان فاصله نبود. شغلم را دوست داشتم؟ زیاد. اما کار کردن در این سیستم را نه. سیستمی که به ما امر می‌کرد همانی باشیم/ همانی را بنویسیم که اتفاقا ما برای آن «بودن» معترض بودیم. حالا که در این سیستم ته کشیده‌ام و چیزی نمانده تا ابطال حکم خبرنگاری‌ام، خواستم بگویم راضی‌ام. برای تمام این سال‌هایی که گوشه خیابان گزارش گرفتم، پشت صحنه تهدید شدم و روی صحنه همانی بودم که یک روزی سر کلاس ادبیات در پرسش دبیرمان که گفته بود می‌خواهید چه کاره شوید گفته بودم: «خبرنگار».
پی‌نوشت: دارم جان می‌کنم برای اینکه تبدیل به دیگریِ دیگر خودم شوم که در تمام این سال‌ها کسی نپرسید و تنها آدم‌های نزدیک زندگی‌ام می‌دانستند می‌خواهم چه کاره شوم: «روان‌شناس کودک و نوجوان!»

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۰ بهمن ۰۰ ، ۱۵:۰۶
.

عمه مهینم بین بچه‌های دانشگاه اصفهان معروف بود. حتی بین بچه‌های خوابگاه یا شاید بین بچه‌های تحریریه. هرکدامشان با یک نشانه. بچه‌های دانشگاه همین‌جور با هویت اصلی‌اش می‌شناختندش: «عمه مهین.» در خوابگاه معروف بود به همان عمه‌ای که گاهی از او حرف می‌زدم. با نقشی که برایم داشت تعریف می‌شد: «عمه». انگار که فقط یک عمه داشتم و آن هم فقط او بود. یک سری هم با محل زندگی‌اش می‌شناسدنش: «همون عمه‌ت که خونه‌ش هتل پله؟» یک سری دیگر هم می‌دانستند روزهای تعطیلم مختص به رفتن به خانه‌اش است. خانه عمه‌ام حکم همان شهربازی، حکم سفر، حکم پناهگاه را داشته و دارد. از بچگی تا الان. از بچگی‌ای که انتظار روزهای پنجشنبه را می‌کشیدم تا با مادرم پیاده برویم، از روی سی‌وسه پل رد شویم، بستنی قیفی بخوریم و بعد به خانه‌ی او برویم. از دانشجویی که بعد از کلاس به آنجا می‌رفتم، از قرارها و رابطه‌هایم برایش می‌گفتم. از سه سالِ تهران که به من زنگ می‌زد که به او زنگ می‌زدم. در کنار تمام تراپی‌های خود ساخته و خودخواسته خودم، مدیتیشنی به اسم «عمه تراپی» دارم. عمه‌تراپی‌ای که نه در معنای رایج و طعنه‌زن به تراپیست‌های زرد که یک عمه درمانی واقعی است. او از فروپاشی‌های کوتاه مدتم، از قهر و آشتی‌های کوچکم، از شادی و سفرهایم، از بی‌اعتقادی‌ها و اعتقاداتم خبر دارد. هرچند که از هر منظری او غرب است، من شرق. من زمینم و او آسمان. اما چیزی که ما را به هم وصل می‌کند «مدارا»ی اوست و چیزی که من را به او گره می‌زند، یاد گرفتن از صبر اوست.
پایان مکالمه امروزم به او با این جمله تمام شد: «خدافظ. غصه نخوریا!»

۱۸ بهمن ۰۰ ، ۱۳:۳۲
.

یه صفحه از حال و روز و اتفاقات این روزهام توی دفترم نوشتم. آخرش رو با این جمله تموم کردم: «من به این پیروزی نیاز دارم.»

۰۶ بهمن ۰۰ ، ۱۲:۴۳
.

در مورد کتابی نوشتم که آدم رو یاد کارتون «سفرهای علمی» می‌ندازه. اینجا.

۰۲ بهمن ۰۰ ، ۱۳:۰۴
.

بعد از 5 روز از سفر برگشتم. به پریسا می‌گویم سفر شگفتی بود. از همه نظر. می‌گوید دقیق‌تر توضیح بده. نمی‌توانم. توضیح بیشتر را نمی‌توانم. تمام حواسم در این سفر درگیر بود. حتی حواسی که در حالت عادی و در زندگی روزمره و حتی در علم هم تعریف نشده است. چطور می‌توانم از خوابیدن زیر خروارها ستاره بگویم وقتی همه‌جا ساکت است؟ یا چطور می‌توانم بگویم من آبیِ دریایی را دیدم که هیچ‌جا آن دریا را ندیده بودم، هیچ‌جا آن رنگ را ندیده بود و هیچ‌جوری نمی‌توانستم این رنگ و آن قاب را در عکسی بگنجانم؟ برای اولین بار در زندگی‌ام از شگفتی چیزی گریه‌ام گرفت. تجربه و حسی که همیشه گمان می‌کردم وقتی مادر می‌شوم می‌توانم حسش کنم. و حالا، در این لحظه از زندگی رو به 30 سالگی‌ام تجربه کردم.
برگشته‌ام به زندگی عادی و روزمره‌ام در شهری که دوستش ندارم و دائم از خودم می‌پرسم با چه چیزی می‌خواهی خودت را نجات دهی؟ و دوباره و دوباره و دوباره به یک جواب می‌رسم: سفر.

۱۹ دی ۰۰ ، ۱۵:۳۶
.

بهترین کتاب 6 ماه گذشته رو اینجا معرفی کردم. بخونید و به خودتون، خود عزیز درونتون هدیه بدید.

۰۲ دی ۰۰ ، ۱۳:۲۲
.

به بابا که این روزها زیادتر و دقیق‌تر می‌بینمش

من همیشه در هر تریبونی از مادرم مینوشتم. یعنی آدم‌هایی که نوشته‌هایم را دنبال می‌کردند، با مادرم به‌صورت ناخودآگاه آشنا شده بودند. گاهی از من حالش را می‌پرسیدند. گاهی می‌گفتند که هوایش را داشته باشم و گاهی هم یک «خوش به حالت» نصیب رابطه با مادرم می‌کردند. پررنگ کردن مادرم در زندگی‌ام به نوشته‌هایم هم پس داده بود. آدم نزدیکم او شده بود و آنقدر جای بقیه اعضای خانواده‌ام را گرفته بود که برخی فکر می‌کردند من تک بچه‌ای تک والد هستم.


ننوشتن از پدرم، دلیل واضحی نداشت. اینکه چرا پدرم در نوشته‌هایم پیدایش نیست، ناشی از خیلی چیزها و هیچ چیزی نیست. من هم سعی ندارم رابطه‌ی عجیب، شکننده و روی تیغ خودم با پدرم را بسط و شرح بدهم. بسط و شرح هرچیزی در فضای مجازی غلط است. در فضای حقیقی غلط‌تر. عجیب است و این( اینکه توضیحات را کنار بگذارم) را در سراشیبی رسیدن به 30 سالگی یاد گرفتم. رابطه با پدرم را هم. ارتباط درست. سازنده. پر مهر. دوستانه. و در آغوش کشیدنش را حتی.


از معجزات تراپی هم نمی‌خواهم بگویم. به چند دلیل که دو دلیلش این است که هرموقع اشاره‌ای به جلسات درمانم کردم، حداقل سه نفر آدرس و نشان تراپیستم را خواستند. من از لقمه‌های آماده و آدرس دادن به آدم‌های غریبه خوشم نمی‌آید. اخلاق خوبی است یا بد هم مهم نیست. خوشم نمی‌آید. مثل قهوه که همه از آن خوششان می‌آید و من به دلیل آلرژی‌ام سعی کردم از آن بدم بیاید. دلیل دومم این است که آدمی در مقابل تراپی رفتن، حجم عظیمی از زخم‌های باز شده را مدتی طولانی با خودش حمل می‌کند. زخم باز را با خودش این طرف و آن طرف می‌برد. تراپیست معجزه نمی‌کند. تراپیست بکن و نکن نمی‌کند. تراپیست شفا دهنده هم نیست. برای همین آدم‌ها از دور می‌خوانند و از دور می‌بینند که چیزی در تو ترمیم شده و تراپیست را پیامبری می‌بینند که قرار است آتش درونت را به گلستان تبدیل کند. برای همین نمی‌خواهم به تراپیست‌ها وجهه‌ای مقدس بدهم. از آن طرف نمی‌خواهم بادی در غبغب بیندازم و بگویم تمام و کمال و صفر و صد ترمیم به دست خودم انجام شده است. این شفادهی که شاید موقت هم باشد، یک رابطه دوسویه است. من خواستم. من زجر کشیدم. من روزهای زیادی بعد از تراپی خواب‌هایم آشفته بود، ارتباطاتم قطع بود، دنیایم پر از خون و گلوله بود. اما صبوری کردم و خوب جای زخم‌ها را حفظ کردم. من خواستم که تراپیست همراهم باشد، زخم‌های پنهانم را نشانم دهد، درد نهفته را روشن کند و الان اینجایم. با اندکی تغییر در روحم. ذهنم و جهان بینی‌ام.


بگذریم. داشتم از شفای رابطه با پدرم می‌گفتم. و الان اینقدر میان حرف خودم، حرف زدم که یادم رفت چه می‌خواستم بگویم. حالا گذرا و خلاصه می‌خواهم بگویم در طوفان انقلاب‌های شخصی‌ام، در این روزهای ملتهب، جنگی و آلوده، او بزرگترین پناهی بود که موقعی رگبار طوفان، طاقی بود که بالای سرم به وجود آمد و هرروز تکرار می‌کرد: «من درستش می‌کنم.» او حامی‌ترین آدم زندگی‌ام بود و من چقدر چشم دلم خاموش بود که تا 30 سالگی او را ندیده بودم.

۳ نظر ۲۷ آذر ۰۰ ، ۱۵:۵۶
.